شعر در مورد زندگی از مولانا ؛ شعر مولانا درباره امید به زندگی و انسان کامل - پارسی زی
شعر غمگین تسلیت مادر ، متن سالگرد مادر فوت شده + شعر در مدح مادر

شعر غمگین تسلیت مادر ، متن سالگرد مادر فوت شده + شعر در مدح مادر

شعر غمگین تسلیت مادر شعر غمگین تسلیت مادر ، متن سالگرد مادر فوت شده + شعر در مدح مادر همگی در سایت پارسی زی.امیدواریم این …

شعر در مورد استاد مولانا ، شعر مولانا در مورد تشکر از معلم

شعر در مورد استاد مولانا ، شعر مولانا در مورد تشکر از معلم

شعر در مورد استاد مولانا شعر در مورد استاد مولانا ، شعر مولانا در مورد تشکر از معلم همگی در سایت پارسی زی.امیدواریم این مطلب …

پیام تسلیت فرزند رفیق ، جملات زیبا و پیام تسلیت به زبان کودکانه

پیام تسلیت فرزند رفیق ، جملات زیبا و پیام تسلیت به زبان کودکانه

پیام تسلیت فرزند رفیق پیام تسلیت فرزند رفیق ، جملات زیبا و پیام تسلیت به زبان کودکانه همگی در سایت پارسی زی.امیدواریم این مطلب که …

شعر در مورد زندگی از مولانا

شعر در مورد زندگی از مولانا ؛ شعر مولانا درباره امید به زندگی و انسان کامل

شعر در مورد زندگی از مولانا ؛ شعر مولانا درباره امید به زندگی و انسان کامل همگی در سایت پارسی زی.امیدواریم این مطلب که حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.

ماییم که از باده ی بی‌جام خوشیم

هر صبح منوریم و هر شام خوشیم

گویند سرانجام ندارید شما

ماییم که بی‌هیچ سرانجام خوشیم

مولوی

بیشتر بخوانید: شعر در مورد عشق از مولانا ، اشعار مولانا درباره خدا و مهربانی و امید به زندگی

شعر مولانا درباره امید به زندگی

‌ای عاشقــان‌ ای عاشقـان پیمانه را گم کرده ام

در کنج ویران مــــانده ام، خمخــــانه را گم کرده ام

هم در پی بالائیــــان، هم من اسیــر خاکیان

هم در پی همخــــانه ام، هم خــانه را گم کرده ام

آهـــــم چو برافلاک شد اشکــــم روان بر خاک شد

آخـــــر از اینجا نیستم، کاشـــــانه را گم کرده ام

در قالب این خاکیان عمری است سرگردان شدم

چون جان اسیر حبس شد، جانانه را گم کرده ام

از حبس دنیا خسته ام، چون مرغکی پر بسته ام

جانم از این تن سیر شد، سامانه را گم کرده ام

در خواب دیدم بیـــدلی صد عاقل اندر پی روان‌

می‌خوانْد با خود این غزل؛ دیوانه را گم کرده ام

گـــر طالب راهی بیــــا، ور در پـی آهی برو

این گفت و با خود می‌سرود، پروانه راگم کرده ام

⇔⇔⇔⇔

گر شاخه‌ها دارد تری

ور سرو دارد سروری

ور گل کند صد دلبری

ای جان، تو چیزی دیگری…

⇔⇔⇔⇔

شعر مولانا در مورد انسان کامل

از جمــادی مـــُردم و نـــامی شـدم

وز نمـــا مـردم به حیوان بــــر زدم

مـــردم از حیـــوانی و آدم شــــدم

پس چـــه ترسم کی ز مردن کم شدم

حمــلـه دیـگــر بمـــیرم از بشـــر

تا بـــرآرم از ملایـــک بــال و پــر

وز ملـک هم بــایــدم جستـن ز جو

کُــلُّ شَــیءهـالــک الـــّا وجــهه

بــار دیـگر از مـلـک قــربـان شـوم

آنچـه انــدر وهم ناید آن شــــــوم

پس عـدم گــردم عـدم، چون ارغنون

گـویــــدم کــــانّا إِلَیــه راجــعون

بیشتر بخوانید: شعر در مورد غم و اندوه ، شعر غمگین درباره زندگی و مرگ + شعر مولانا مرگ

ای در دل من، میل و تمنا، همه ی تو!

وندر سر من، مایه سودا، همه ی تو!

هر چند به روزگار در می‌نگرم

امروز همه ی تویی و فردا همه ی تو

⇔⇔⇔⇔

شعر مولانا در مورد تغییر زندگی

من اگر دست‌زنانم، نه من از دست زنانم

نـــه از اینم نــه از آنم مــن از آن شهر کـلانم

نـــه پـــی زمــــر و قمــارم نه پی خمر و عقارم

نـــه خمیـــرم نــــه خمـــارم نــه چنینم نه چنانم

مـــن اگـــر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم

نه ز خاکم نه ز آبم نه از این اهــــل زمــــانم

خـــرد پـــوره آدم چـــه خبـــر دارد از ایــن دم

کــــه مــن از جمــله عالــم به دو صد پرده نهانم

مشنـو این سخن از من و نه زین خاطر روشن

که از این ظاهر و باطن نه پذیرم نه ستانم

⇔⇔⇔⇔

استوری شعر مولانا

ﺍﯼ ﺩﻝ ﺍﮔﺮﺕ ﻃﺎﻗﺖ ﻏﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﻭ

ﺁﻭﺍﺭﻩٔ ﻋﺸﻖ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﮐﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﻭ

ﺍﯼ ﺟﺎﻥ ﺗﻮ ﺑﯿﺎ ﺍﮔﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪ

ﻭﺭ ﻣﯽ‌ﺗﺮﺳﯽ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﻭ

بیشتر بخوانید:شعر در مورد حقیقت ، شعر درباره حق و حقیقت زندگی و حق گویی و صداقت از مولانا

من از کجا پند از کجا؟ باده بگردان ساقیا

 آن جام جان افزای را بر ریز بر جان، ساقیا

بر دست من نه جام جان،‌ای دستگیر عاشقان

دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان، ساقیا

نانی بده نان خواره را، آن طامع بیچاره را

آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان، ساقیا‌

ای جان جان جان جان، ما نامدیم از بهر نان

برجه، گدا رویی مکن در بزم سلطان، ساقیا

اول بگیر آن جام مه، بر کفه‌ی آن پیر نه.

چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان، ساقیا

رو سخت کن‌ای مرتجا، مست از کجا شرم از کجا

ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان، ساقیا

بر خیز‌ای ساقی بیا،‌ای دشمن شرم و حیا

تا بخت ما خندان شود، پیش آی خندان، ساقیا

⇔⇔⇔⇔

شعر مولانا در مورد مرگ

عمر که بی‌عشق رفت هیچ حسابش مگیر

آب حیاتست عشق در دل و جانش پذیر

⇔⇔⇔⇔

بگریز ‌ای میر اجل از ننگ ما از ننگ ما

زیرا نمی‌دانی شدن همرنگ ما همرنگ ما

از حمله‌های جند او وز زخم‌های تند او

سالم نماند یک رگت بر چنگ ما بر چنگ ما

اول شرابی درکشی سرمست گردی از خوشی

بیخود شوی آنگه کنی آهنگ ما آهنگ ما

زین باده می‌خواهی برو اول تنک، چون شیشه شو.

چون شیشه گشتی برشکن بر سنگ ما بر سنگ ما

هر کان می‌احمر خورد بابرگ گردد برخورد

از دل فراخی‌ها برد دلتنگ ما دلتنگ ما

بس جره‌ها در جو زند بس بربط شش تو زند

بس با شهان پهلو زند سرهنگ ما سرهنگ ما

ماده است مریخ زمن این جا در این خنجر زدن

با مقنعه کی تان شدن در جنگ ما در جنگ ما

گر تیغ خواهی تو ز خور از بدر برسازی سپر

گر قیصری اندر گذر از زنگ ما از زنگ ما

اسحاق شو در نحر ما خاموش شو در بحر ما

تا نشکند کشتی تو در گنگ ما در گنگ ما

بیشتر بخوانید: شعر در مورد تغییر انسان ، شعر مولانا در مورد تغییر + یک شعر درباره تغییر زندگی

شعر مولانا در مورد خدا

بیچاره‌تر از عاشق بیصبر کجاست

کاین عشق گرفتاری بی‌هیچ دواست

درمان غم عشق نه صبر و نه ریاست

در عشق حقیقی نه وفا و نه جفاست

⇔⇔⇔⇔

دشمن خویشیم و یار آنکه ما را می‌کشد

غرق دریاییم و ما را موج دریا می‌کشد

زان چنین چندان و خوش ما جان شیرین می‌دهیم

کان ملک ما را بشهد و قند و حلوا می‌کشد

خویش فربه می‌نماییم از پی قربان عید

کان قصاب عاشقان بس خوب و زیبا می‌کشد

آن بلیس بی تیش مهلت همی خواهد ازو

مهلتی دادش که او را بعد فردا می‌کشد

همچو اسماعیل گردن پیش خنجر خوش بنه

در مدزد از وی گلو، گر می‌کشد تا می‌کُشد

نیست عزرائیل را دست و رهی بر عاشقان

عاشقان عشق را هم عشق و سودا می‌کشد

کشتگان نعره زنان یا لیت قومی یعلمون

خفیه صد جان می‌دهد دلدار، پیدا می‌کشد

از زمین کالبد بر زن سری وانگه ببین

کو ترا بر آسمان بر می‌کشد یا می‌کُشد

روح ریحی می‌ستاند راح روحی می‌دهد

باز جان را می‌رهاند، جغد جان را می‌کشد

آن گمان ترسا برد، مؤمن ندارد آن گمان

کو مسیح خویشتن را بر چلیپا می‌کشد

هر یکی عاشق چو منصورند، خود را می‌کشند

غیر عاشق و انما که خویش عمدا می‌کشد

صد تقاضا می‌کند هر روز مردم را اجل

عاشق حق خویشتن را بی تقاضا می‌کشد

بس کنم یا خود بگویم سر مرگ عاشقان؟

گر چه منکر خویش را از خشم و صفرا می‌کشد

⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد عشق از مولانا

در نگنجد عشق در گفت و شنید

عشق دریاییست قعرش ناپدید

بیشتر بخوانید: شعر در مورد حال خوش ، شعر غمگین و کوتاه حال خوب و زندگی از مولانا و حافظ

ای عاشقان ‌ای عاشقان امروز ماییم و شما

افتاده در غرقابه‌ای تا خود که داند آشنا

گر سیل عالم پر شود هر موج، چون اشتر شود

مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا

ما رخ ز شکر افروخته با موج و بحر آموخته

زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان جان فزا

‌ای شیخ ما را فوطه ده وی آب ما را غوطه ده‌

ای موسی عمران بیا بر آب دریا زن عصا

این باده اندر هر سری سودای دیگر می‌پزد

سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما

دیروز مستان را به ره بربود آن ساقی کُلَه

امروز مِی ‌درمی‌دهد تا برکند از ما قبا‌

ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان، چون پری

خوش خوش کشانم می‌بری آخر نگویی تا کجا

هر جا روی تو با منی ‌ای هر دو چشم و روشنی

خواهی سوی مستیم کش خواهی ببر سوی فنا

عالم چو کوه طور دان ما همچو موسی طالبان

هر دم تجلی می‌رسد برمی‌شکافد کوه را

یک پاره اخضر می‌شود یک پاره عبهر می‌شود

یک پاره گوهر می‌شود یک پاره لعل و کهربا‌

ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او‌

ای که چه باده خورده‌ای ما مست گشتیم از صدا‌

ای باغبان‌ ای باغبان در ما چه درپیچیده‌ای؟

گر برده ایم انگور تو، تو برده‌ای انبان ما!

⇔⇔⇔⇔

شعر از مولانا

اندر دل بی وفا غــم و ماتم باد

ان راکه وفا نیست ز عالم کم باد

دیدی که مـرا هیچ کسی یاد نکرد

جز غـم که هزار آفرین بر غم باد

آخرین بروز رسانی در : شنبه 8 آبان 1400
کپی برداری از مطالب سایت با ذکر نام پارسی زی و لینک مستقیم بلا مانع است.