شعر در مورد چشم از حافظ ؛ اشعار زیبا و عاشقانه حافظ در مورد چشم - پارسی زی
شعر در مورد کشتی ، یونانی و دریا و کشتی نوح و غرق شده و به گل نشسته

شعر در مورد کشتی ، یونانی و دریا و کشتی نوح و غرق شده و به گل نشسته

شعر در مورد کشتی شعر در مورد کشتی ، یونانی و دریا و کشتی نوح و غرق شده و به گل نشسته همگی در سایت …

شعر شب یلدا از شاعران معروف ، شعر شب یلدا از پروین اعتصامی

شعر شب یلدا از شاعران معروف ، شعر شب یلدا از پروین اعتصامی

شعر شب یلدا از شاعران معروف شعر شب یلدا از شاعران معروف ، شعر شب یلدا از پروین اعتصامی همگی در سایت پارسی زی.امیدواریم این …

شعر مولانا در مورد شب یلدا ، شعر فردوسی برای شب یلدا

شعر مولانا در مورد شب یلدا ، شعر فردوسی برای شب یلدا

شعر مولانا در مورد شب یلدا شعر مولانا در مورد شب یلدا ، شعر فردوسی برای شب یلدا همگی در سایت پارسی زی.امیدواریم این مطلب …

شعر در مورد چشم از حافظ

شعر در مورد چشم از حافظ ؛ اشعار زیبا و عاشقانه حافظ در مورد چشم

شعر در مورد چشم از حافظ ؛ اشعار زیبا و عاشقانه حافظ در مورد چشم همگی در سایت پارسی زی.امیدواریم این مطلب که حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.

شعر در مورد چشم از حافظ

مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست

که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست

من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق

چارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست

می بده تا دهمت آگهی از سر قضا

که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست

کمر کوه کم است از کمر مور این جا

ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست

به جز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد

زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست

جان فدای دهنش باد که در باغ نظر

چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست

حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد

یعنی از وصل تواش نیست به جز باد به دست

⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد چشم از سعدی

ای چشم تو دلفریب و جادو

در چشم تو خیره چشم آهو

در چشم منی و غایب از چشم

زآن چشم همی‌کنم به هر سو

صد چشمه ز چشم من گشاید

چون چشم برافکنم بر آن رو

چشمم بستی به زلف دلبند

هوشم بردی به چشم جادو

هر شب چو چراغ چشم دارم

تا چشم من و چراغ من کو

این چشم و دهان و گردن و گوش

چشمت مرساد و دست و بازو

مه گر چه به چشم خلق زیباست

تو خوبتری به چشم و ابرو

با این همه چشم زنگی شب

چشم سیه تو راست هندو

سعدی به دو چشم تو که دارد

چشمی و هزار دانه لولو

حتما بخوانید: شعر در مورد چشم عسلی ، متن و جملات در مورد چشم عسلی ، پروفایل در مورد چشم عسلی

شعر در مورد چشم از حافظ

ساقیا آمدن عید مبارک بادت

وان مواعید که کردی مرواد از یادت

در شگفتم که در این مدت ایام فراق

برگرفتی ز حریفان دل و دل می‌دادت

برسان بندگی دختر رز گو به درآی

که دم و همت ما کرد ز بند آزادت

شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست

جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت

شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت

بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت

چشم بد دور کز آن تفرقه‌ات بازآورد

طالع نامور و دولت مادرزادت

حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح

ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت

⇔⇔⇔⇔

شعر مولانا در مورد چشم و کهکشان

بی چشم تو خواب چشم از چشم رمید

ای چشم همه چشم به چشمت روشن

چون چشم تو چشم من دگر چشم ندید

⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد چشم از حافظ

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت

آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت

جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت

سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع

دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت

آشنایی نه غریب است که دلسوز من است

چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت

خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد

خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت

چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست

همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت

ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم

خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت

ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی

که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت

حتما بخوانید: متن کوتاه درباره چشمهای زیبا ، چشمان من و چشم مشکی و چشم رنگی 

شعر نو درباره چشم یار

خمار آلوده با جامی بسازد

مرا کیفیت چشم تو کافیست

ریاضت‌کش به بادامی بسازد

⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد چشم از حافظ

خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت

به قصد جان من زار ناتوان انداخت

نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود

زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت

به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد

فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت

شراب خورده و خوی کرده می‌روی به چمن

که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت

به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم

چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت

بنفشه طره مفتول خود گره می‌زد

صبا حکایت زلف تو در میان انداخت

ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم

سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت

من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش

هوای مغبچگانم در این و آن انداخت

کنون به آب می لعل خرقه می‌شویم

نصیبه ازل از خود نمی‌توان انداخت

مگر گشایش حافظ در این خرابی بود

که بخشش ازلش در می مغان انداخت

جهان به کام من اکنون شود که دور زمان

مرا به بندگی خواجه جهان انداخت

⇔⇔⇔⇔

شعر در وصف چشم آبی

ای قامتت بلندتر از قامت بادبان ها

و فضای چشمانت

گسترده تر از فضای آزادی…

تو زیباتری از همه ی کتاب ها که نوشته ام

از همه ی کتاب ها که به نوشتن شان می اندیشم…

و از اشعاری که آمده اند…

و اشعاری که خواهند آمد…

⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد چشم از حافظ

ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت

و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت

خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز

کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت

درویش نمی‌پرسی و ترسم که نباشد

اندیشه آمرزش و پروای ثوابت

راه دل عشاق زد آن چشم خماری

پیداست از این شیوه که مست است شرابت

تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت

تا باز چه اندیشه کند رای صوابت

هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی

پیداست نگارا که بلند است جنابت

دور است سر آب از این بادیه هش دار

تا غول بیابان نفریبد به سرابت

تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل

باری به غلط صرف شد ایام شبابت

ای قصر دل افروز که منزلگه انسی

یا رب مکناد آفت ایام خرابت

حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد

صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت

حتما بخوانید: شعر در مورد چشمان یار ، زیبا + چشمان سبز و سیاه و قهوه ای

شعر در مورد چشم از شهریار

دستم را

به زیبایی تو نزدیک می کنم

و خواب از سرم می پرد

حتما که نباید

فنجان را سر کشید

گاهی قهوه از چشم ها

در جان می چکد.

⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد چشم از حافظ

ساقی به نور باده برافروز جام ما

مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما

ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم

ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما

هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان

کاید به جلوه سرو صنوبر خرام ما

ای باد اگر به گلشن احباب بگذری

زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما

گو نام ما ز یاد به عمدا چه می‌بری

خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما

مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است

زان رو سپرده‌اند به مستی زمام ما

ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست

نان حلال شیخ ز آب حرام ما

حافظ ز دیده دانه اشکی همی‌فشان

باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما

دریای اخضر فلک و کشتی هلال

هستند غرق نعمت حاجی قوام ما

حتما بخوانید: شعر در مورد زیبایی چشم ، زیبا یار و چشمان زیبای یار من از شاملو

شعر در مورد چشم سیاه از حافظ

اجازه بده پنج دقیقه

فقط پنج دقیقه

سرم را روی شانه‌ات بگذارم

چشم‌ها را ببندم و

زمین از نو آرام شود

⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد چشم از حافظ

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را

شکرفروش که عمرش دراز باد چرا

تفقدی نکند طوطی شکرخا را

غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل

که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را

به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر

به بند و دام نگیرند مرغ دانا را

ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست

سهی قدان سیه چشم ماه سیما را

چو با حبیب نشینی و باده پیمایی

به یاد دار محبان بادپیما را

جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب

که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را

در آسمان نه عجب گر به گفتهٔ حافظ

سرود زهره به رقص آورد مسیحا را

⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد چشم از شاملو

هین چشم فروبند که آن چشم غیورست

هین معده تهی دار که لوتیست مهیا

سگ سیر شود هیچ شکاری بنگیرد

کز آتش جوعست تک و گام تقاض

حتما بخوانید: شعر در مورد نگاه ، متن زیبا و کوتاه در مورد چشمان سیاه من و نگاه به دوردست 

دوبیتی درباره چشم

الا ای آهوی وحشی کجایی

مرا با توست چندین آشنایی

دو تنها و دو سرگردان دو بی‌کس

دد و دامت کمین از پیش و از پس

بیا تا حال یکدیگر بدانیم

مراد هم بجوییم ار توانیم

که می‌بینم که این دشت مشوش

چراگاهی ندارد خرم و خوش

که خواهد شد بگویید ای رفیقان

رفیق بیکسان یار غریبان

مگر خضر مبارک پی درآید

ز یمن همتش کاری گشاید

مگر وقت وفا پروردن آمد

که فالم لا تذرنی فرداً آمد

چنینم هست یاد از پیر دانا

فراموشم نشد، هرگز همانا

که روزی رهروی در سرزمینی

به لطفش گفت رندی ره‌نشینی

که ای سالک چه در انبانه داری

بیا دامی بنه گر دانه داری

جوابش داد گفتا دام دارم

ولی سیمرغ می‌باید شکارم

بگفتا چون به دست آری نشانش

که از ما بی‌نشان است آشیانش

چو آن سرو روان شد کاروانی

چو شاخ سرو می‌کن دیده‌بانی

مده جام می و پای گل از دست

ولی غافل مباش از دهر سرمست

لب سر چشمه‌ای و طرف جویی

نم اشکی و با خود گفت و گویی

نیاز من چه وزن آرد بدین ساز

که خورشید غنی شد کیسه پرداز

به یاد رفتگان و دوستداران

موافق گرد با ابر بهاران

چنان بیرحم زد تیغ جدایی

که گویی خود نبوده‌ست آشنایی

چو نالان آمدت آب روان پیش

مدد بخشش از آب دیدهٔ خویش

نکرد آن همدم دیرین مدارا

مسلمانان مسلمانان خدا را

مگر خضر مبارک‌پی تواند

که این تنها بدان تنها رساند

تو گوهر بین و از خر مهره بگذر

ز طرزی کآن نگردد شهره بگذر

چو من ماهی کلک آرم به تحریر

تو از نون والقلم می‌پرس تفسیر

روان را با خرد درهم سرشتم

وز آن تخمی که حاصل بود کشتم

فرحبخشی در این ترکیب پیداست

که نغز شعر و مغز جان اجزاست

بیا وز نکهت این طیب امید

مشام جان معطر ساز جاوید

که این نافه ز چین جیب حور است

نه آن آهو که از مردم نفور است

رفیقان قدر یکدیگر بدانید

چو معلوم است شرح از بر مخوانید

مقالات نصیحت گو همین است

که سنگ‌انداز هجران در کمین است

آخرین بروز رسانی در : سه شنبه 2 آذر 1400
کپی برداری از مطالب سایت با ذکر نام پارسی زی و لینک مستقیم بلا مانع است.