شعر تواضع از سعدی ؛ مجموعه ای از بهترین اشعار سعدی درباره تواضع - پارسی زی
متن زیبا درباره رفیق دخترونه ، متن زیبا برای خاطره نویسی برای دوست

متن زیبا درباره رفیق دخترونه ، متن زیبا برای خاطره نویسی برای دوست

متن زیبا درباره رفیق دخترونه متن زیبا درباره رفیق دخترونه ، متن زیبا برای خاطره نویسی برای دوست همگی در سایت پارسی زی.امیدواریم این مطلب …

پیامک های تولدت مبارک ، پیام تبریک تولد دوست + تولدت مبارک عزیزم

پیامک های تولدت مبارک ، پیام تبریک تولد دوست + تولدت مبارک عزیزم

پیامک های تولدت مبارک پیامک های تولدت مبارک ، پیام تبریک تولد دوست + تولدت مبارک عزیزم همگی در سایت پارسی زی.امیدواریم این مطلب که …

شعر تسلیت مادر ترکی ، با معنی + شعر ترکی شهریار در سوگ مادر

شعر تسلیت مادر ترکی ، با معنی + شعر ترکی شهریار در سوگ مادر

شعر تسلیت مادر ترکی شعر تسلیت مادر ترکی ، با معنی + شعر ترکی شهریار در سوگ مادر همگی در سایت پارسی زی.امیدواریم این مطلب …

شعر تواضع از سعدی

شعر تواضع از سعدی ؛ مجموعه ای از بهترین اشعار سعدی درباره تواضع

شعر تواضع از سعدی ؛ مجموعه ای از بهترین اشعار سعدی درباره تواضع همگی در سایت پارسی زی.امیدواریم این مطلب که حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.

شعر تواضع از سعدی

تواضع گر چه محبوبست و فضل بیکران دارد

نباید کرد بیش از حد که هیبت را زیان دارد

⇔⇔⇔⇔

تواضع در شعر صائب

یکی قطره باران ز ابری چکید/ خجل شد چو پهنای دریا بدید

که جایی که دریاست من کیستم؟/ گر او هست حقا که من نیستم

چو خود را به چشم حقارت بدید/ صدف در کنارش به جان پرورید

سپهرش به جایی رسانید کار/ که شد نامور لؤلؤ شاهوار

بلندی از آن یافت کاو پست شد/ در نیستی کوفت تا هست شد

تواضع کند هوشمند گزین/ نهد شاخ پر میوه سر بر زمین

حتما بخوانید:  شعر در مورد تواضع و ادب ، اشعاری زیبا در مورد تواضع و فروتنی ، زیباترین شعر در مورد تواضع برای کودکان

شعر تواضع از سعدی

خواهی از دشمن نادان که گزندت نرسد

رفق پیش آر و مدارا و تواضع کن و جود

کهن سخت که بر سنگ صلابت راند

نتواند که لطافت نکند با داود

⇔⇔⇔⇔

معنی چو خود را به چشم حقارت بدید

صدف در کنارش به جان پرورید

ز خاک آفریـــــــدت خداوند پاک

پس ای بنده افتادگی کن چو خاک

تواضع سر رفعـــــــــت افرازدت

حتما بخوانید: شعر در مورد ادب و تواضع و احترام ، اشعاری زیبا در مورد ادب و مهرورزی و اخلاق ، زیباترین شعر در مورد ادب و معرفت و تربیت

شعر تواضع از سعدی

خلیلی الهدی انجی و اصلح

ولکن من هداه الله افلح

نصیحت نیکبختان گوش گیرند

حکیمان پند درویشان پذیرند

گش ایها داراغت خاطر نرنزت

که ثخنی عاقلی ده بار اثنزت

من استضعفت لاتغلظ علیه

من استأسرت لاتکسر یدیه

چه نیکو گفت در پای شتر مور

که ای فربه مکن بر لاغران زور

که منعم بی‌مبر کول ایچ درویش

کوایش می بنی دنبل مزش نیش

دع استنقاص من طال احترامه

فقوس‌الدهر لم تبرح سهامه

جراحت بند باش ار می‌توانی

تو را نیز ار بیندازد چه دانی

ببات این دهر دون را تیر اری پشت

نه هر کش تیر نه کمان بو کسی ای کشت

تأدب تستقم لاطف تقدم

تواضع ترتفع لاتعل تندم

که دوران فلک بسیار بودست

که بخشودست و دیگر در ربودست

نه کت تفسیر وفق خواند است ابهشت

بسم دی که سوری ماند بیده ببدشت

لیعف المهتدی عن سؤ من ضل

ولا یستهزکم من قائم زل

منم کافتادگان را بد نگفتم

که ترسیدم که روزی خود بیفتم

کمسسکی اوت اس بخت آو بهریت

مخن هر دم برای چنداکی بگریت

متی زرت الفتی غبا اجلک

فلا تکثر حبیبک لا یملک

ز بسیار آمدن عزت بکاهد

چو کم بینند خاطر بیش خواهد

عزیزی کت هن‌اش هر دم مدوپش

که دیدر زر ملال آرد بش از بش

تبصر فی فقیر یشتهی الزاد

ولا تحسد غنیا قدره زاد

وگر گویند آن جاه و محل بین

تو پای روستایی در وحل بین

و چه ترش روی کت برغ خوان نی

تزان مسکی خبر هن کش خه نان نی

تلقفت الشوا و البقل بعده

سل الجوعان کیف الخبز وحده

بپرس آن را که جسم از ناقه خونست

که قدر نعمت او داند که چونست

غرش نان هاجه از حلوا نپرست

نن تی گلشکر هن غت بگریت

افق یا من تلهی حول منقل

عن الحطاب فی واد عقنقل

فقیر از بهر نان بر در دعاخوان

تو می‌تندی که مرغم نیست بر خوان

چه داند ای کش سه پخ خوردست و تقتست

که مسکینی و سرما گسنه خفتست

تحب المال لو احببت قدمت

و ان خلفت محبوسا تندمت

منه گر عقل داری در تن و هوش

اگر مردی ده و بخش و خور و پوش

نوا که بیفته از هنجار و رسته

پشیمان به که نم خو توشه بسته

صرفت العمر فی تحصیل مالک

تفکر یا معنی فی مالک

کسی از زرع دنیا خوشه برداشت

که چندی خورد و چندی توشه برداشت

که مپسندت که مو خو از غصه بکشم

که گردم کرد نخرم یا نبخشم

بهاء الوجه مع خبث النفوس

کمصباح علی قبرالمجوسی

به گور گبر ماند زاهد زور

درون مردار و بیرون مشک و کافور

کعارف باد بکاند از جمه نو

اگور جدمنت کش در به از تو

متی عاشرت محلوقی العوارض

اذا قالوا لک اکفر لاتعارض

مرو با ژنده‌پوشان شام و شبگیر

چو رفتی در بغل نه دست تدبیر

چنان تزدم دوت کت خون خه اوکند

که پاکش خورد دیک تی چه او کند

وجد یا صاح و اکفف من ملامه

لعل القوم فیهم ذو کرامه

مگو در نفس درویشان هنر نیست

که گرد مردیست هم زیشان به در نیست

کاحسان بکنه واهروی اصولی

شنه میان زز بخت صاحب قبولی

نعما قال خیاط بموصل

بمأجور له قدر ففصل

سخن سهل است بر طرف زبان گفت

نگه کن کاین سخن هر جا توان گفت؟

غراز مو میشنه واهر کس مگوی راز

کجمی می‌بری خهتر ورانداز

خفی السر لاتودع خلیلک

حذارا منه ان ینسی جمیلک

مگو با دوست می‌گویم چه باکست

که گر دشمن شود بیم هلاکست

تو از دشمن بترسی غافل از دوست

که غت دشمن ببوت ات ببلسد پوست

یقول الراجز ابنی لا تلاعب

اذا لم تحتمل بطش الملاعب

چه خوش گفت آن پسر با یار طناز

تو در نی بسته‌ای آتش مینداز

کری مم دی که ایرو واجونی گفت

مزم تش کت قلاشی نتوتن اشنفت

ان استحسنت هذا القول بعدی

قل اللهم نور قبر سعدی

چه باشد گر ز رحمت پارسایی

کند در کار درویشی دعایی

کخیرت بوازی ثخنی کت اشنفت

بگی رحمت و سعدی باکش ای گفت

⇔⇔⇔⇔

معنی در نیستی کوفت تا هست شد

یکی قطره باران ز ابری چکید ……………. خجل شد چو پهنای دریا بدید

که جایی که دریاست من کیستم ……………. گر او هست، حقا که من نیستم

چو خود را به چشم حقارت بدید ……………. صدف در کنارش به جان پرورید

سپهرش به جایی رسانید کار …………….. که شد نامور ((لوءلوء شاهوار))

بلندی از آن یافت، کو پست شد ……………. در نیستی کوفت، تا هست شد

 حتما بخوانید: شعر در مورد محبت ، و دوستی و مهربانی بیش از حد و زیادی به دوست و دیگران 

شعر تواضع از سعدی

گدایی شنیدم که در تنگ جای

نهادش عمر پای بر پشت پای

ندانست درویش بیچاره کاوست

که رنجیده دشمن نداند ز دوست

برآشفت بر وی که کوری مگر؟

بدو گفت سالار عادل عمر

نه کورم ولیکن خطا رفت کار

ندانستم از من گنه در گذار

چه منصف بزرگان دین بوده‌اند

که با زیردستان چنین بوده‌اند

فروتن بود هوشمند گزین

نهد شاخ پر میوه سر بر زمین

بنازند فردا تواضع کنان

نگون از خجالت سر گردنان

اگر می‌بترسی ز روز شمار

از آن کز تو ترسد خطا در گذار

مکن خیره بر زیر دستان ستم

که دستی است بالای دست تو هم

⇔⇔⇔⇔

بلندی از آن یافت کو پست شد در نیستی کوفت تا هست شد

کله گوشه بر آسمان برین
هنوز از تواضع سرش بر زمین
گدا گر تواضع کند خوی اوست
ز گردن فرازان تواضع نکوست

⇔⇔⇔⇔

شعر تواضع از سعدی

ز ویرانهٔ عارفی ژنده پوش

یکی را نباح سگ آمد به گوش

به دل گفت کوی سگ اینجا چراست؟

درآمد که درویش صالح کجاست؟

نشان سگ از پیش و از پس ندید

به جز عارف آنجا دگر کس ندید

خجل باز گردیدن آغاز کرد

که شرم آمدش بحث این راز کرد

شنید از درون عارف آواز پای

هلا گفت بر در چه پایی؟ در آی

مپندار ای دیدهٔ روشنم

کز ایدر سگ آواز کرد، این منم

چو دیدم که بیچارگی می‌خرد

نهادم ز سر کبر و رای و خرد

چو سگ بر درش بانگ کردم بسی

که مسکین تر از سگ ندیدم کسی

چو خواهی که در قدر والا رسی

ز شیب تواضع به بالا رسی

در این حضرت آنان گرفتند صدر

که خود را فروتر نهادند قدر

چو سیل اندر آمد به هول و نهیب

فتاد از بلندی به سر در نشیب

چو شبنم بیفتاد مسکین و خرد

به مهر آسمانش به عیوق برد

 حتما بخوانید: شعر در مورد افتادگی ؛ گلچینی از اشعار زیبا درباره افتادگی

شعر در مورد تواضع و ادب

سگ پی لقمه چو دم جنباند
عاقل آن را نه تواضع خواند
بهتر از سبلت آن کس دم سگ
که بر او بهر طمع جنبد رگ
هر تواضع که پی منفعت است
از خسان آن نه تواضع صفت است
طمع از خلق گدایی باشد
گر همه حاتم طایی باشد

⇔⇔⇔⇔

شعر تواضع از سعدی

به خشم از ملک بنده‌ای سربتافت

بفرمود جستن کسش در نیافت

چو بازآمد از راه خشم و ستیز

به شمشیر زن گفت خونش بریز

به خون تشنه جلاد نامهربان

برون کرد دشنه چو تشنه زبان

شنیدم که گفت از دل تنگ ریش

خدایا بحل کردمش خون خویش

که پیوسته در نعمت و ناز و نام

در اقبال او بوده‌ام دوستکام

مبادا که فردا به خون منش

بگیرند و خرم شود دشمنش

ملک را چو گفت وی آمد به گوش

دگر دیگ خشمش نیاورد جوش

بسی بر سرش داد و بر دیده بوس

خداوند رایت شد و طبل و کوس

به رفق از چنان سهمگن جایگاه

رسانید دهرش بدان پایگاه

غرض زین حدیث آن که گفتار نرم

چو آب است بر آتش مرد گرم

تواضع کن ای دوست با خصم تند

که نرمی کند تیغ برنده کند

نبینی که در معرض تیغ و تیر

بپوشند خفتان صد تو حریر

⇔⇔⇔⇔

مفهوم شعر یکی قطره باران ز ابری چکید

یکی باب عدل است و تدبیر و رای
نگهبانی خلق و ترس خدای
دوم باب احسان نهادم اساس
که منعم کند فضل حق را سپاس
سوم باب عشق است و مستی و شور
نه عشقی که بندند بر خود بزور
چهارم تواضع، رضا پنجمین
ششم ذکر مرد قناعت گزین
به هفتم در از عالم تربیت
به هشتم در از شکر بر عافیت
نهم باب توبه است و راه صواب
دهم در مناجات و ختم کتاب

⇔⇔⇔⇔

شعر تواضع از سعدی

شنیدم که وقتی سحرگاه عید

ز گرمابه آمد برون بایزید

یکی طشت خاکسترش بی‌خبر

فرو ریختند از سرایی به سر

همی گفت شولیده دستار و موی

کف دست شکرانه مالان به روی

که ای نفس من در خور آتشم

به خاکستری روی در هم کشم؟

بزرگان نکردند در خود نگاه

خدابینی از خویشتن بین مخواه

بزرگی به ناموس و گفتار نیست

بلندی به دعوی و پندار نیست

تواضع سر رفعت افرازدت

تکبر به خاک اندر اندازدت

به گردن فتد سرکش تند خوی

بلندیت باید بلندی مجوی

ز مغرور دنیا ره دین مجوی

خدابینی از خویشتن بین مجوی

گرت جاه باید مکن چون خسان

به چشم حقارت نگه در کسان

گمان کی برد مردم هوشمند

که در سرگرانی است قدر بلند؟

از این نامورتر محلی مجوی

که خوانند خلقت پسندیده خوی

نه گر چون تویی بر تو کبر آورد

بزرگش نبینی به چشم خرد؟

تو نیز ار تکبر کنی همچنان

نمایی، که پیشت تکبر کنان

چو استاده‌ای بر مقامی بلند

بر افتاده گر هوشمندی مخند

بسا ایستاده در آمد ز پای

که افتادگانش گرفتند جای

گرفتم که خود هستی از عیب پاک

تعنت مکن بر من عیب‌ناک

یکی حلقهٔ کعبه دارد به دست

یکی در خراباتی افتاده مست

گر آن را بخواند، که نگذاردش؟

ور این را براند، که باز آردش؟

نه مستظهر است آن به اعمال خویش

نه این را در توبه بسته‌ست پیش

⇔⇔⇔⇔

معنی شعر بلندی از آن کو پست شد از کیست

گر نخسبی ز تواضع شبکی جان چه شود

ور نکوبی به درشتی در هجران چه شود

ور به یاری و کریمی شبکی روز آری

از برای دل پرآتش یاران چه شود

ور دو دیده به تماشای تو روشن گردد

کوری دیده ناشسته شیطان چه شود

ور بگیرد ز بهاران و ز نوروز رخت

همه عالم گل و اشکوفه و ریحان چه شود

آب حیوان که نهفته‌ست و در آن تاریکیست

پر شود شهر و کهستان و بیابان چه شود

ور بپوشند و بیابند یکی خلعت نو

این غلامان و ضعیفان ز تو سلطان چه شود

ور سواره تو برانی سوی میدان آیی

تا شود گوشه هر سینه چو میدان چه شود

دل ما هست پریشان تن تیره شده جمع

صاف اگر جمع شود تیره پریشان چه شود

به ترازو کم از آنیم که مه با ما نیست

بهر ما گر برود ماه به میزان چه شود

چون عزیر و خر او را به دمی جان بخشید

گر خر نفس شود لایق جولان چه شود

بر سر کوی غمت جان مرا صومعه ایست

گر نباشد قدمش بر که لبنان چه شود

هین خمش باش و بیندیش از آن جان غیور

جمع شو گر نبود حرف پریشان چه شود

 حتما بخوانید: شعر در مورد ادب و تواضع برای کودکان ؛ اشعار زیبا کودکانه در مورد ادب و تواضع 

شعر قطره و دریا پروین اعتصامی

جوانی خردمند پاکیزه بوم

ز دریا بر آمد به دربند روم

در او فضل دیدند و فقر و تمیز

نهادند رختش به جایی عزیز

سر صالحان گفت روزی به مرد

که خاشاک مسجد بیفشان و گرد

همان کاین سخن مرد رهرو شنید

برون رفت و بازش کس آنجا ندید

بر آن حمل کردند یاران و پیر

که پروای خدمت نبودش فقیر

دگر روز خادم گرفتش به راه

که ناخوب کردی به رأی تباه

ندانستی ای کودک خودپسند

که مردان ز خدمت به جایی رسند

گرستن گرفت از سر صدق و سوز

که ای یار جان پرور دلفروز

نه گرد اندر آن بقعه دیدم نه خاک

من آلوده بودم در آن جای پاک

گرفتم قدم لاجرم باز پس

که پاکیزه به مسجد از خاک و خس

طریقت جز این نیست درویش را

که افکنده دارد تن خویش را

بلندیت باید تواضع گزین

که آن بام را نیست سلم جز این

آخرین بروز رسانی در : سه شنبه 9 آذر 1400
کپی برداری از مطالب سایت با ذکر نام پارسی زی و لینک مستقیم بلا مانع است.