شعر در مورد تار و پود ؛ اشعاری زیبا از شاعران معروف درباره تار و پود - پارسی زی
عاشق خودت باش متن ، متن خودت باش برای خودت زندگی کن

عاشق خودت باش متن ، متن خودت باش برای خودت زندگی کن

عاشق خودت باش متن عاشق خودت باش متن ، متن خودت باش برای خودت زندگی کن همگی در سایت پارسی زی.امیدواریم این مطلب که حاصل …

پیامک تسلیت برای خواهر ، عکس نوشته در فراق خواهر + شعر در سوگ خواهر

پیامک تسلیت برای خواهر ، عکس نوشته در فراق خواهر + شعر در سوگ خواهر

پیامک تسلیت برای خواهر پیامک تسلیت برای خواهر ، عکس نوشته در فراق خواهر + شعر در سوگ خواهر همگی در سایت پارسی زی.امیدواریم این …

شعر دوست داشتن معشوق ، شعر در مورد عشق واقعی و دوست داشتن پنهانی

شعر دوست داشتن معشوق ، شعر در مورد عشق واقعی و دوست داشتن پنهانی

شعر دوست داشتن معشوق شعر دوست داشتن معشوق ، شعر در مورد عشق واقعی و دوست داشتن پنهانی همگی در سایت پارسی زی.امیدواریم این مطلب …

شعر در مورد تار و پود

شعر در مورد تار و پود ؛ اشعاری زیبا از شاعران معروف درباره تار و پود

شعر در مورد تار و پود ؛ اشعاری زیبا از شاعران معروف درباره تار و پود همگی در سایت پارسی زی.امیدواریم این مطلب که حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.

شعر در مورد تار و پود

بفرمود تا پیش او شد دبیر

بیاورد قرطاس و چینی حریر

یکی نامه از قیر و مشک و گلاب

بفرمود در کار افراسیاب

چو شد خامه از مشک وز قیر تر

نخست آفرین کرد بر دادگر

که دارنده و بر سر آرنده اوست

زمین و زمان را نگارنده اوست

همو آفرینندهٔ پیل و مور

ز خاشاک تا آب دریای شور

همه با توانایی او یکیست

خداوند هست و خداوند نیست

کسی را که او پروراند بمهر

بر آنکس نگردد بتندی سپهر

ازو باد بر شاه گیتی درود

کزو خیزد آرام را تار و پود

رسیدم بدین دژ که افراسیاب

همی داشت از بهر آرام و خواب

بدو اندرون بود تخت و کلاه

بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه

چهل پیل زیشان همه بسته گشت

هر آنکس که برگشت تن خسته گشت

بگوید کنون گیو یک یک بشاه

سخن هرچ رفت اندرین رزمگاه

چو بر پیش یزدان گشایی دو لب

نیایش کن از بهر من روز و شب

کشیدیم لشکر بما چین و چین

و زآن روی رانم بمکران زمین

و زآن پس بر آب زره بگذرم

اگر پای یزدان بود یاورم

ز پیش شهنشاه برگشت گیو

ابا لشکری گشن و مردان نیو

چو باد هوا گشت و ببرید راه

بیامد بنزدیک کاوس شاه

پس آگاهی آمد بکاوس کی

ازان پهلوان زادهٔ نیک پی

پذیره فرستاد چندی سپاه

گرانمایگان بر گرفتند راه

چو آمد بر شهر گیو دلیر

سپاهی ز گردان چو یک دشت شیر

چو گیو اندر آمد بنزدیک شاه

زمین را ببوسید بر پیش گاه

و رادید کاوس بر پای جست

بخندید و بسترد رویش بدست

بپرسیدش از شهریار و سپاه

ز گردنده خورشید و تابنده ماه

بگفت آن کجا دید گیو سترگ

ز گردان وز شهریار بزرگ

جوان شد زگفتار او مرد پیر

پس آن نامه بنهاد پیش دبیر

چو آن نامه بر شاه ایران بخواند

همه انجمن در شگفتی بماند

همه شاد گشتند و خرم شدند

ز شادی دو دیده پر از نم شدند

همه چیز دادند درویش را

بنفریده کردند بدکیش را

فرود آمد از تخت کاوس شاه

ز سر برگرفت آن کیانی کلاه

بیامد بغلتید بر تیره خاک

نیایش کنان پیش یزدان پاک

وز آن جایگه شد بجای نشست

بگرد دژ آیین شادی ببست

همی گفت با شاه گیو آنچ دید

سخن کز لب شاه ایران شنید

می آورد و رامشگران را بخواند

وز ایران نبرده سران را بخواند

ز هر گونه‌ای گفت و پاسخ شنید

چنین تا شب تیره اندر چمید

برفتند با شمع یاران ز پیش

دلش شاد و خرم بایوان خویش

چو برزد خور از چرخ رخشان سنان

بپیچید شب گرد کرده عنان

تبیره بر آمد ز درگاه شاه

برفتند گردان بدان بارگاه

جهاندار پس گیو را پیش خواند

بران نامور تخت شاهی نشاند

بفرمود تا خواسته پیش برد

همان نامور سرفرازان گرد

همان بیگنه روی پوشیدگان

پس پرده اندر ستم دیدگان

همان جهن و گرسیوز بندسای

که او برد پای سیاوش ز جای

چو گرسیوز بدکنش را بدید

برو کرد نفرین که نفرین سزید

همان جهن را پای کرده ببند

ببردند نزدیک تخت بلند

بدان دختران رد افراسیاب

نگه کرد کاوس مژگان پر آب

پس پردهٔ شاهشان جای کرد

همانگه پرستنده بر پای کرد

اسیران و آنکس که بود از نوا

بیاراست مر هر یکی را جدا

یکی را نگهبان یکی را ببند

ببردند از پیش شاه بلند

ازان پس همه خواسته هرچ بود

ز دینار وز گوهر نابسود

بارزانیان داد تا آفرین

بخوانند بر شاه ایران زمین

دگر بردگان مهتران را سپرد

بایوان ببرد از بزرگان و خرد

بیاراستند از در جهن جای

خورش با پرستنده و رهنمای

بدژ بر یکی جای تاریک بود

ز دل دور با دخمه نزدیک بود

بگرسیوز آمد چنان جای بهر

چنینست کردار گردنده دهر

خنک آنکسی کو بود پادشا

کفی راد دارد دلی پارسا

بداند که گیتی برو بگذرد

نگردد بگرد در بی خرد

خرد چون شود از دو دیده سرشک

چنان هم که دیوانه خواهد پزشک

ازان پس کزیشان بپردخت شاه

ز بیگانه مردم تهی کرد گاه

نویسنده آهنگ قرطاس کرد

سر خامه برسان الماس کرد

نبشتند نامه بهر کشوری

بهر نامداری و هر مهتری

که شد ترک و چین شاه را یکسره

ببشخور آمد پلنگ و بره

درم داد و دینار درویش را

پراگنده و مردم خویش را

بدو هفته در پیش درگاه شاه

از انبوه بخشش ندیدند راه

سیم هفته بر جایگاه مهی

نشست اندر آرام با فرهی

ز بس نالهٔ نای و بانگ سرود

همی داد گل جام می را درود

بیک هفته از کاخ کاوس کی

همی موج برخاست از جام می

سر ماه نو خلعت گیو ساخت

همی زر و پیروزه اندر نشاخت

طبق‌های زرین و پیروزه جام

کمرهای زرین و زرین ستام

پرستار با طوق و با گوشوار

همان یاره و تاج گوهر نگار

همان جامهٔ تخت و افگندنی

ز رنگ و ز بو وز پراگندنی

فرستاد تا گیو را خواندند

براورنگ زرینش بنشاندند

ببردند خلعت بنزدیک اوی

بمالید گیو اندران تخت روی

 حتما بخوانید: شعر در مورد قالی ، بافی کرمان و گل قالی و فرش دستباف تبریز از حافظ 

مو دار قالیم تو تار پودم

نقش بسته ای در تمام تار و پود من

جای گرفتی در دل و جان و وجود من

در این جهان جویم و در آن جهان خواهمت

هر بار شدی دلیل شادی و شور من

نیستی کنارم و جان میخواهد تو را

گذر کن شبی به خلوت راز و نیاز من ..

⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد تار و پود

به ایرانیان گفت پیروز شاه

که بدرود باد این دل افروز گاه

چو من بگذرم زین فرومایه خاک

شما را بخواهم ز یزدان پاک

بپدرود کردن رخ هر کسی

ببوسید با آب مژگان بسی

یلان را همه پاک در بر گرفت

بزاری خروشیدن اندر گرفت

همی گفت کاجی من این انجمن

توانستمی برد با خویشتن

خروشی برآمد ز ایران سپاه

که خورشید بر چرخ گم کرد راه

پس پرده‌ها کودک خرد و زن

بکوی و ببازار شد انجمن

خروشیدن ناله و آه خاست

بهر برزنی ماتم شاه خاست

به ایرانیان آن زمان گفت شاه

که فردا شما را همینست راه

هر آنکس که دارید نام و نژاد

بدادار خورشید باشید شاد

من اکنون روانرا همی پرورم

که بر نیک نامی مگر بگذرم

نبستم دل اندر سپنجی سرای

بدان تا سروش آمدم رهنمای

بگفت این وز پایگه اسب خواست

ز لشکرگه آواز فریاد خاست

بیامد بایوان شاهی دژم

بزاد سرو اندر آورده خم

کنیزک بدش چار چون آفتاب

ندیدی کسی چهر ایشان بخواب

ز پرده بتان را بر خویش خواند

همه راز دل پیش ایشان براند

که رفتیم اینک ز جای سپنج

شما دل مدارید با درد و رنج

نبینید جاوید زین پس مرا

کزین خاک بیدادگر بس مرا

سوی داور پاک خواهم شدن

نبینم همی راه بازآمدن

بشد هوش زان چار خورشید چهر

خروشان شدند از غم و درد و مهر

شخودند روی و بکندند موی

گسستند پیرایه و رنگ و بوی

ازان پس هر آنکس که آمد بهوش

چنین گفت با ناله و با خروش

که ما را ببر زین سرای سپنج

رها کن تو ما را ازین درد و رنج

بدیشان چنین گفت پر مایه شاه

کزین پس شما را همینست راه

کجا خواهران جهاندار جم

کجا تاجداران با باد و دم

کجا مادرم دخت افراسیاب

که بگذشت زان سان بدریای آب

کجا دختر تور ماه آفرید

که چون او کس اندر زمانه ندید

همه خاک دارند بالین و خشت

ندانم بدوزخ درند ار بهشت

مجویید ازین رفتن آزار من

که آسان شود راه دشوار من

خروشید و لهراسب را پیش خواند

ازیشان فراوان سخنها براند

بلهراسب گفت این بتان منند

فروزندهٔ پاک جان منند

برین هم نشست اندرین هم سرای

همی دارشان تا تو باشی بجای

نباید که یزدان چو خواندت پیش

روان شرم دارد ز کردار خویش

چو بینی مرا با سیاوش بهم

ز شرم دو خسرو بمانی دژم

پذیرفت لهراسب زو هرچ گفت

که با دیده‌شان دارم اندر نهفت

وزان جایگه تنگ بسته میان

بگردید بر گرد ایرانیان

کز ایدر بایوان خرامید زود

مدارید در دل مرا جز درود

مباشید گستاخ با این جهان

که او بتری دارد اندر نهان

مباشید جاوید جز راد و شاد

ز من جز بنیکی مگیرید یاد

همه شاد و خرم بایوان شوید

چو رفتن بود شاد و خندان شوید

همه نامداران ایران سپاه

نهادند سر بر زمین پیش شاه

که ما پند او را بکردار جان

بداریم تا جان بود جاودان

بلهراسب فرمود تا بازگشت

بدو گفت روز من اندر گذشت

تو رو تخت شاهی به‌آیین بدار

بگیتی جز از تخم نیکی مکار

هرآنگه که باشی تن آسان ز رنج

ننازی بتاج و ننازی بگنج

چنان دان که رفتنت نزدیک شد

بیزدان ترا راه باریک شد

همه داد جوی و همه دادکن

ز گیتی تن مهتر آزاد کن

فرود آمد از باره لهراسب زود

زمین را ببوسید و شادی نمود

بدو گفت خسرو که پدرود باش

بداد اندرون تار گر پود باش

برفتند با او ز ایران سران

بزرگان بیدار و کنداوران

چو دستان و رستم چو گودرز و گیو

دگر بیژن گیو و گستهم نیو

بهفتم فریبرز کاوس بود

بهشتم کجا نامور طوس بود

همی رفت لشکر گروهاگروه

ز هامون بشد تا سر تیغ کوه

ببودند یکهفته دم برزدند

یکی بر لب خشک نم برزدند

خروشان و جوشان ز کردار شاه

کسی را نبود اندر آن رنج راه

همی گفت هر موبدی در نهفت

کزین سان همی در جهان کس نگفت

چو خورشید برزد سر از تیره کوه

بیامد بپیشش ز هر سو گروه

زن و مرد ایرانیان صدهزار

خروشان برفتند با شهریار

همه کوه پر ناله و با خروش

همی سنگ خارا برآمد بجوش

همی گفت هر کس که شاها چه بود

که روشن دلت شد پر از داغ و دود

گر از لشکر آزار داری همی

مرین تاج را خوار داری همی

بگوی و تو از گاه ایران مرو

جهان کهن را مکن شاه نو

همه خاک باشیم اسب ترا

پرستنده آذرگشسب ترا

کجا شد ترا دانش و رای و هوش

که نزد فریدون نیامد سروش

همه پیش یزدان ستایش کنیم

بتشکده در نیایش کنیم

مگر پاک یزدانت بخشد بما

دل موبدان بردرخشد بما

شهنشاه زان کار خیره بماند

ازان انجمن موبدان را بخواند

چنین گفت ایدر همه نیکویست

برین نیکویها نباید گریست

ز یزدان شناسید یکسر سپاس

مباشید جز پاک یزدان‌شناس

که گرد آمدن زود باشد بهم

مباشید زین رفتن من دژم

بدان مهتران گفت زین کوهسار

همه بازگردید بی‌شهریار

که راهی درازست و بی‌آب و سخت

نباشد گیاه و نه برگ درخت

ز با من شدن راه کوته کنید

روان را سوی روشنی ره کنید

برین ریگ برنگذرد هر کسی

مگر فره و برز دارد بسی

سه مرد گرانمایه و سرفراز

شنیدند گفتار و گشتند باز

چو دستان و رستم چو گودرز پیر

جهانجوی و بیننده و یادگیر

نگشتند زو باز چون طوس و گیو

همان بیژن و هم فریبرز نیو

برفتند یک روز و یک شب بهم

شدند از بیابان و خشکی دژم

بره بر یکی چشمه آمد پدید

جهانجوی کیخسرو آنجا رسید

بدان آب روشن فرود آمدند

بخوردند چیزی و دم برزدند

بدان مرزبانان چنین گفت شاه

که امشب نرانیم زین جایگاه

بجوییم کار گذشته بسی

کزین پس نبینند ما را کسی

چو خورشید تابان برآرد درفش

چو زر آب گردد زمین بنفش

مرا روزگار جدایی بود

مگر با سروش آشنایی بود

ازین رای گر تاب گیرد دلم

دل تیره گشته ز تن بگسلم

⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد شب تار

تار و پودم را لباسی بافتم از بهر او

جامعه را بر تن نکرد آخر خدارا شاهدی

عاشق

دیوانه اگر دارجنون است چه باکی

عاشق شد و انگار نه انگار دلی داشت

 حتما بخوانید: شعر در مورد هنر ، نقاشی و موسیقی و خطاطی و اشپزی و چوب خیاطی 

شعر در مورد تار و پود

گزین کرد زان لشکر نامدار

سواران شمشیرزن سی‌هزار

برفتند نیمی گذشته ز شب

نه بانگ تبیره نه بوق و جلب

چو پیران سالار لشکر براند

میان یلان هفت فرسنگ ماند

نخستین رسیدند پیش گله

کجا بود بر دشت توران یله

گرفتند بسیار و کشتند نیز

نبود از بد بخت مانند چیز

گله‌دار و چوپان بسی کشته شد

سر بخت ایرانیان گشته شد

وزان جایگه سوی ایران سپاه

برفتند برسان گرد سیاه

همه مست بودند ایرانیان

گروهی نشسته گشاده میان

بخیمه درون گیو بیدار بود

سپهدار گودرز هشیار بود

خروش آمد و بانگ زخم تبر

سراسیمه شد گیو پرخاشخر

ستاده ابر پیش پرده‌سرای

یکی اسپ بر گستوان ور بپای

برآشفت با خویشتن چون پلنگ

ز بافیدن پای آمدش ننگ

بیامد باسپ اندر آورد پای

بکردار باد اندر آمد ز جای

بپرده‌سرای سپهبد رسید

ز گرد سپه آسمان تیره دید

بدو گفت برخیز کامد سپاه

یکی گرد برخاست ز اوردگاه

وزان جایگه رفت نزد پدر

بچنگ اندرون گرزهٔ گاو سر

همی گشت بر گرد لشکر چو دود

برانگیخت آن را که هشیار بود

یکی جنگ با بیژن افگند پی

که این دشت رزم است گر باغ می

وزان پس بیامد سوی کارزار

بره برشتابید چندی سوار

بدان اندکی برکشیدند نخ

سپاهی ز ترکان چو مور و ملخ

همی کرد گودرز هر سو نگاه

سپاه اندر آمد بگرد سپاه

سراسیمه شد خفته از داروگیر

برآمد یکی ابر بارانش تیر

بزیر سر مست بالین نرم

زبر گرز و گوپال و شمشیر گرم

سپیده چو برزد سر از برج شیر

بلشکر نگه کرد گیو دلیر

همه دشت از ایرانیان کشته دید

سر بخت بیدار برگشته دید

دریده درفش و نگونسار کوس

رخ زندگان تیره چون آبنوس

سپهبد نگه کرد و گردان ندید

ز لشکر دلیران و مردان ندید

همه رزمگه سربسر کشته بود

تنانشان بخون اندر آغشته بود

پسر بی‌پدر شد پدر بی‌پسر

همه لشگر گشن زیر و زبر

به بیچارگی روی برگاشتند

سراپرده و خیمه بگذاشتند

نه کوس و نه لشکر نه بار و بنه

همه میسره خسته و میمنه

ازین گونه لشکر سوی کاسه‌رود

برفتند بی‌مایه و تار و پود

چنین آمد این گنبد تیزگرد

گهی شادمانی دهد گاه درد

سواران توران پس پشت طوس

دلان پر ز کین و سران پر فسوس

همی گرز بارید گویی ز ابر

پس پشت بر جوشن و خود و گبر

نبد کس برزم اندرون پایدار

همه کوه کردند گردان حصار

فرومانده اسپان و مردان جنگ

یکی را نبد هوش و توش و نه هنگ

سپاهی ازین گونه گشتند باز

شده مانده از رزم و راه دراز

ز هامون سپهبد سوی کوه شد

ز پیکار ترکان بی‌اندوه شد

فراوان کم آمد ز ایرانیان

برآمد خروشی بدرد از میان

همه خسته و بسته بد هرک زیست

شد آن کشته بر خسته باید گریست

نه تاج و نه تخت و نه پرده‌سرای

نه اسپ و نه مردان جنگی بپای

نه آباد بوم نه مردان کار

نه آن خستگانرا کسی خواستار

پدر بر پسر چند گریان شده

وزان خستگان چند بریان شده

چنین است رسم جهان جهان

که کردار خویش از تو دارد نهان

همی با تو در پرده بازی کند

ز بیرون ترا بی‌نیازی کند

ز باد آمدی رفت خواهی به گرد

چه دانی که با تو چه خواهند کرد

ببند درازیم و در چنگ آز

ندانیم باز آشکارا ز راز

دو بهره ز ایرانیان کشته بود

دگر خسته از رزم برگشته بود

سپهبد ز پیکار دیوانه گشت

دلش با خرد همچو بیگانه گشت

بلشکرگه اندر می و خوان و بزم

سپاه آرزو کرد بر جای رزم

جهاندیده گودرز با پیر سر

نه پور و نبیره نه بوم و نه بر

نه آن خستگان را خورش نه پزشک

همه جای غم بود و خونین سرشک

جهاندیدگان پیش اوی آمدند

شکسته دل و راه‌جوی آمدند

یکی دیدبان بر سر کوه کرد

کجا دیدگان سوی انبوه کرد

طلایه فرستاد بر هر سویی

مگر یابد آن درد را دارویی

یکی نامداری ز ایرانیان

بفرمود تا تنگ بندند میان

دهد شاه را آگهی زین سخن

که سالار لشکر چهه افگند بن

چه روز بد آمد بایرانیان

سران را ز بخشش سرآمد زیان

رونده بر شاه برد آگهی

که تیره شد آن روزگار مهی

چو شاه دلیر این سخنها شنید

بجوشید وز غم دلش بردمید

ز کار برادر پر از درد بود

بران درد بر درد لشکر فزود

زبان کرد گویا بنفرین طوس

شب تیره تا گاه بانگ خروس

⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد تار و دف

در میان تار و پود رنگ ها
از پس این پرده های انتظار
زیر نقش ابرهای بی قرار
طرحی از بیهودگی ها می زنم
می زنم از عشق تاری، پودش از غوغای وهم
می زنم طرحی ز خاکستر، حریقش سایه بی تاب تن
می زنم نقشی ز چشمی و فریبش می دهم
می زنم رنگی و بر دام حریقش می دهم
می نویسم تار دیگر را به خط کودکی
پودی از جنس نسیم اش می دهم بی هیچ، هیچ
تار دیگر را ،به دست سرنوشت رنگی دهم
پودش همزاد درختان سیاه پیچ پیچ
رنگ خواهم زد تاری را به سودای محال
پود ی از جنس خیال تارها و پودها
پودها و تارها طرح ها را یک به یک رنگی زدم
رنگها را یک به یک نقشی زدم
تا به آخر که رسیدند جملگی دارش زدم .

⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد تار و پود

سه روزش درنگ آمد اندر چرم

چهارم برآمد ز شیپور دم

سپه برگرفت و بزد نای و کوس

زمین کوه تا کوه گشت آبنوس

هرآنکس که دیدی ز توران سپاه

بکشتی تنش را فگندی براه

همه مرزها کرد بی‌تار و پود

همی رفت پیروز تا کاسه‌رود

بدان مرز لشکر فرود آورید

زمین گشت زان خیمه‌ها ناپدید

خبر شد بترکان کز ایران سپاه

سوس کاسه رود اندر آمد براه

ز تران بیامد دلیری جوان

پلاشان بیداردل پهلوان

بیامد که لشکر همی بنگرد

درفش سران را همی بشمرد

بلشکرگه اندر یکی کوه بود

بلند و بیکسو ز انبوه بود

نشسته برو گیو و بیژن بهم

همی رفت هرگونه از بیش و کم

درفش پلاشان ز توران سپاه

بدیدار ایشان برآمد ز راه

چو از دور گیو دلاور بدید

بزد دست و تیغ از میان برکشید

چنین گفت کامد پلاشان شیر

یکی نامداری سواری دلیر

شوم گر سرش را ببرم ز تن

گرش بسته آرم بدین انجمن

بدو گفت بیژن که گر شهریار

مرا داد خلعت بدین کارزار

بفرمان مرا بست باید کمر

برزم پلاشان پرخاشخر

به بیژن چنین گفت گیو دلیر

که مشتاب در چنگ این نره شیر

نباید که با او نتابی بجنگ

کنی روز بر من برین جنگ تنگ

پلاشان چو شیر است در مرغزار

جز از مرد جنگی نجوید شکار

بدو گفت بیژن مرا زین سخن

به پیش جهاندار ننگی مکن

سلیح سیاوش مرا ده بجنگ

پس آنگه نگه کن شکار پلنگ

بدو داد گیو دلیر آن زره

همی بست بیژن زره را گره

یکی بارهٔ تیزرو برنشست

بهامون خرامید نیزه بدست

پلاشان یکی آهو افگنده بود

کبابش بر آتش پراگنده بود

همی خورد و اسپش چران و چمان

پلاشان نشسته به بازو کمان

چو اسپش ز دور اسپ بیژن بدید

خروشی برآورد و اندر دمید

پلاشان بدانست کامد سوار

بیامد بسیچیدهٔ کارزار

یکی بانگ برزد به بیژن بلند

منم گفت شیراوژن و و دیوبند

بگو آشکارا که نام تو چیست

که اختر همی بر تو خواهد گریست

دلاور بدو گفت من بیژنم

برزم اندرون پیل و رویین‌تنم

نیا شیر جنگی پدر گیو گرد

هم اکنون ببینی ز من دستبرد

بروز بلا در دم کارزار

تو بر کوه چون گرگ مردار خواه

همی دود و خاکستر و خون خوری

گه آمد که لشکر بهامون بری

پلاشان بپاسخ نکرد ایچ یاد

برانگیخت آن پیل‌تن را چو باد

سواران بنیزه برآویختند

یکی گرد تیره برانگیختند

سنانهای نیزه بهم برشکست

یلان سوی شمشیر بردند دست

بزخم اندرون تیغ شد لخت لخت

ببودند لرزان چو شاخ درخت

بب اندرون غرقه شد بارگی

سرانشان غمی گشت یکبارگی

عمود گران برکشیدند باز

دو شیر سرافراز و دو رزمساز

چنین تا برآورد بیژن خروش

عمودگران برنهاده بدوش

بزد بر میان پلاشان گرد

همه مهرهٔ پشت بشکست خرد

ز بالای اسپ اندر آمد تنش

نگون شد بر و مغفر و جوشنش

فرود آمد از باره بیژن چو گرد

سر مرد جنگی ز تن دور کرد

سلیح و سر و اسپ آن نامجوی

بیاورد و سوی پدر کرد روی

دل گیو بد زان سخن پر ز درد

که چون گردد آن باد روز نبرد

خروشان و جوشان بدان دیده‌گاه

که تا گرد بیژن کی آید ز راه

همی آمد از راه پور جوان

سر و جوشن و اسپ آن پهلوان

بیاورد و بنهاد پیش پدر

بدو گفت پیروز باش ای پسر

برفتند با شادمانی ز جای

نهادند سر سوی پرده‌سرای

بیاورد پیش سپهبد سرش

همان اسپ با جوشن و مغفرش

چنان شاد شد زان سخن پهلوان

که گفتی برافشاند خواهد روان

بدو گفت کای پور پشت سپاه

سر نامداران و دیهیم شاه

همیشه بزی شاد و برترمنش

ز تو دور بادا بد بدکنش

حتما بخوانید: شعر در مورد تار و سه تار ، اشعاری زیبا در مورد تار موی یار ، زیباترین شعر در مورد تار و دف

شعر در مورد فلوت

قد چو چنگ را که دلش تار تار شد

نک زخمه نشاط به هر تار می رسد

⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد تار و پود

چو ایرانیان از بر کوهسار

بدیدند جای فرود و تخوار

برآشفت ازیشان سپهدار طوس

فروداشت بر جای پیلان و کوس

چنین گفت کز لشکر نامدار

سواری بباید کنون نیک‌یار

که جوشان شود زین میان گروه

برد اسپ تا بر سر تیغ کوه

ببیند که آن دو دلاور کیند

بران کوه سر بر ز بهر چیند

گر ایدونک از لشکر ما یکیست

زند بر سرش تازیانه دویست

وگر ترک باشند و پرخاش جوی

ببندد کشانش بیارد بروی

وگر کشته آید سپارد بخاک

سزد گر ندارد از آن بیم و باک

ورایدونک باشد ز کارآگاهان

که بشمرد خواهد سپه را نهان

همانجا بدونیم باید زدن

فروهشتن از کوه و باز آمدن

بسالار بهرام گودرز گفت

که این کار بر من نشاید نهفت

روم هرچ گفتی بجای آورم

سر کوه یکسر بپای آورم

بزد اسپ و راند از میان گروه

پراندیشه بنهاد سر سوی کوه

چنین گفت پس نامور با تخوار

که این کیست کامد چنین خوارخوار

همانانیندیشد از ما همی

بتندی برآید ببالا همی

ییک باره‌ای برنشسته سمند

بفتراک بربسته دارد کمند

چنین گفت پس رای‌زن با فرود

که این را بتندی نباید بسود

بنام و نشانش ندانم همی

ز گودرزیانش گمانم همی

چو خسرو ز توران بایران رسید

یکی مغفر شاه شد ناپدید

گمانی همی آن برم بر سرش

زره تا میان خسروانی برش

ز گودرز دارد همانا نژاد

یکی لب بپرسش بباید گشاد

چو بهرام بر شد ببالای تیغ

بغرید برسان غرنده میغ

چه مردی بدو گفت بر کوهسار

نبینی همی لشکر بیشمار

همی نشنوی نالهٔ بوق و کوس

نترسی ز سالار بیدار طوس

فرودش چنین پاسخ آورد باز

که تندی ندیدی تو تندی مساز

سخن نرم گوی ای جهاندیده مرد

میارای لب را بگفتار سرد

نه تو شیر جنگی و من گور دشت

برین گونه بر ما نشاید گذشت

فزونی نداری تو چیزی ز من

بگردی و مردی و نیروی تن

سر و دست و پای و دل و مغز و هوش

زبانی سراینده و چشم و گوش

نگه کن بمن تا مرا نیز هست

اگر هست بیهوده منمای دست

سخن پرسمت گر تو پاسخ دهی

شوم شاد اگر رای فرخ نهی

بدو گفت بهرام بر گوی هین

تو بر آسمانی و من بر زمین

فرود آن زمان گفت سالار کیست

برزم اندرون نامبردار کیست

بدو گفت بهرام سالار طوس

که با اختر کاویانست و کوس

ز گردان چو گودرز و رهام و گیو

چو گرگین و شیدوش و فرهاد نیو

چو گستهم و چون زنگهٔ شاوران

گرازه سر مرد کنداوران

بدو گفت کز چه ز بهرام نام

نبردی و بگذاشتی کار خام

ز گودرزیان ما بدوییم شاد

مرا زو نکردی بلب هیچ یاد

بدو گفت بهرام کای شیرمرد

چنین یاد بهرام با تو که کرد

چنین داد پاسخ مر او را فرود

که این داستان من ز مادر شنود

مرا گفت چون پیشت آید سپاه

پذیره شو و نام بهرام خواه

دگر نامداری ز کنداوران

کجا نام او زنگهٔ شاوران

همانند همشیرگان پدر

سزد گر بر ایشان بجویی گذر

بدو گفت بهرام کای نیکبخت

تویی بار آن خسروانی درخت

فرودی تو ای شهریار جوان

که جاوید بادی به روشن‌روان

بدو گفت کآری فرودم درست

ازان سرو افگنده شاخی برست

بدو گفت بهرام بنمای تن

برهنه نشان سیاوش بمن

به بهرام بنمود بازو فرود

ز عنبر بگل بر یکی خال بود

کزان گونه بتگر بپرگار چین

نداند نگارید کس بر زمین

بدانست کو از نژاد قباد

ز تخم سیاوش دارد نژاد

برو آفرین کرد و بردش نماز

برآمد ببالای تند و دراز

فرود آمد از اسپ شاه جوان

نشست از بر سنگ روشن‌روان

ببهرام گفت ای سرافراز مرد

جهاندار و بیدار و شیر نبرد

دو چشم من ار زنده دیدی پدر

همانا نگشتی ازین شادتر

که دیدم ترا شاد و روشن‌روان

هنرمند و بینادل و پهلوان

بدان آمدستم بدین تیغ‌کوه

که از نامداران ایران گروه

بپرسم ز مردی که سالار کیست

برزم اندرون نامبردار کیست

یکی سور سازم چنانچون توان

ببینم بشادی رخ پهلوان

ز اسپ و ز شمشیر و گرز و کمر

ببخشم ز هر چیز بسیار مر

وزان پس گرایم به پیش سپاه

بتوران شوم داغ‌دل کینه‌خواه

سزاوار این جستن کین منم

بجنگ آتش تیز برزین منم

سزد گر بگویی تو با پهلوان

که آید برین سنگ روشن‌روان

بباشیم یک هفته ایدر بهم

سگالیم هرگونه از بیش و کم

به هشتم چو برخیزد آوای کوس

بزین اندر آید سپهدار طوس

میان را ببندم بکین پدر

یکی جنگ سازم بدرد جگر

که با شیر جنگ آشنایی دهد

ز نر پر کرگس گوایی دهد

که اندر جهان کینه را زین نشان

نبندد میان کس ز گردنکشان

بدو گفت بهرام کای شهریار

جوان و هنرمند و گرد و سوار

بگویم من این هرچ گفتی بطوس

بخواهش دهم نیز بر دست بوس

ولیکن سپهبد خردمند نیست

سر و مغز او از در پند نیست

هنر دارد و خواسته هم نژاد

نیارد همی بر دل از شاه یاد

بشورید با گیو و گودرز و شاه

ز بهر فریبرز و تخت و کلاه

همی گوید از تخمهٔ نوذرم

جهان را بشاهی خود اندر خورم

سزد گر بپیچد ز گفتار من

گراید بتندی ز کردار من

جز از من هرآنکس که آید برت

نباید که بیند سر و مغفرت

که خودکامه مردیست بی تار و پود

کسی دیگر آید نیارد درود

و دیگر که با ما دلش نیست راست

که شاهی همی با فریبرز خواست

مرا گفت بنگر که بر کوه کیست

چو رفتی مپرسش که از بهر چیست

بگرز و بخنجر سخن گوی و بس

چرا باشد این روز بر کوه‌کس

بمژده من آیم چنو گشت رام

ترا پیش لشکر برم شادکام

وگر جز ز من دیگر آید کسی

نباید بدو بودن ایمن بسی

نیاید بر تو به جز یک سوار

چنینست آیین این نامدار

چو آید ببین تا چه آیدت رای

در دژ ببند و مپرداز جای

یکی گرز پیروزه دسته بزر

فرود آن زمان برکشید از کمر

بدو داد و گفت این ز من یادگار

همی دار تا خودکی آید بکار

چو طوس سپهبد پذیرد خرام

بباشیم روشن‌دل و شادکام

جزین هدیه‌ها باشد و اسپ و زین

بزر افسر و خسروانی نگین

⇔⇔⇔⇔

شعر تار و پود قالی

رشته جانت ز غم یک تار ماند

شکر کن کان تار نگسستی هنوز

 حتما بخوانید: شعر در مورد ساز ، شعر در مورد ساز زدن تار و سه تار ، شعر در مورد ساز و آواز 

شعر در مورد تار و پود

سواران گزین کرد پیران هزار

همه جنگجوی و همه نامدار

بدیشان چنین گفت پیران که زود

عنان تگاور بباید بسود

شب و روز رفتن چو شیر ژیان

نباید گشادن به ره بر میان

که گر گیو و خسرو به ایران شوند

زنان اندر ایران چه شیران شوند

نماند برین بوم و بر خاک و آب

وزین داغ دل گردد افراسیاب

به گفتار او سر برافراختند

شب و روز یکسر همی تاختند

نجستند روز و شب آرام و خواب

وزین آگهی شد به افراسیاب

چنین تا بیامد یکی ژرف رود

سپه شد پراگنده چون تار و پود

بنش ژرف و پهناش کوتاه بود

بدو بر به رفتن دژآگاه بود

نشسته فرنگیس بر پاس گاه

به دیگر کران خفته بد گیو و شاه

فرنگیس زان جایگه بنگرید

درفش سپهدار توران بدید

دوان شد بر گیو و آگاه کرد

بران خفتگان خواب کوتاه کرد

بدو گفت کای مرد با رنج خیز

که آمد ترا روزگار گریز

ترا گر بیابند بیجان کنند

دل ما ز درد تو پیچان کنند

مرا با پسر دیده گردد پرآب

برد بسته تا پیش افراسیاب

وزان پس ندانم چه آید گزند

نداند کسی راز چرخ بلند

بدو گفت گیو ای مه بانوان

چرا رنجه کردی بدینسان روان

تو با شاه برشو به بالای تند

ز پیران و لشکر مشو هیچ کند

جهاندار پیروز یار منست

سر اختر اندر کنار منست

بدوگفت کیخسرو ای رزمساز

کنون بر تو بر کار من شد دراز

ز دام بلا یافتم من رها

تو چندین مشو در دم اژدها

به هامون مرارفت باید کنون

فشاندن به شمشیر بر شید خون

بدو گفت گیو ای شه سرفراز

جهان را به نام تو آمد نیاز

پدر پهلوانست و من پهلوان

به شاهی نپیچیم جان و روان

برادر مرا هست هفتاد و هشت

جهان شد چو نام تو اندر گذشت

بسی پهلوانست شاه اندکی

چه باشد چو پیدا نباشد یکی

اگر من شوم کشته دیگر بود

سر تاجور باشد افسر بود

اگر تو شوی دور از ایدر تباه

نبینم کسی از در تاج و گاه

شود رنج من هفت ساله به باد

دگر آنک ننگ آورم بر نژاد

تو بالا گزین و سپه را ببین

مرا یاد باشد جهان آفرین

بپوشید درع و بیامد چو شیر

همان باره دستکش را به زیر

ازین سوی شه بود ز آنسو سپاه

میانچی شده رود و بر بسته راه

چو رعد بهاران بغرید گیو

ز سالار لشکر همی جست نیو

چو بشنید پیرانش دشنام داد

بدو گفت کای بد رگ دیوزاد

چو تنها بدین رزمگاه آمدی

دلاور به پیش سپاه آمدی

کنون خوردنت نوک ژوپین بود

برت را کفن چنگ شاهین بود

اگر کوه آهن بود یک سوار

چو مور اندر آید به گردش هزار

شود خیره سر گرچه خردست مور

نه مورست پوشیده مرد و ستور

کنند این زره بر تنش چاک چاک

چو مردار گردد کشندش به خاک

یکی داستان زد هژبر دمان

که چون بر گوزنی سرآید زمان

زمانه برو دم همی بشمرد

بیاید دمان پیش من بگذرد

زمان آوریدت کنون پیش من

همان پیش این نامدار انجمن

بدو گفت گیو ای سپهدار شیر

سزد گر به آب اندر آیی دلیر

ببینی کزین پرهنر یک سوار

چه آید ترا بر سر ای نامدار

هزارید و من نامور یک دلیر

سر سرکشان اندر آرم به زیر

چو من گرزهٔ سرگرای آورم

سران را همه زیر پای آورم

چو بشنید پیران برآورد خشم

دلش گشت پرخون و پرآب چشم

برانگیخت اسپ و بیفشارد ران

به گردن برآورد گرز گران

چو کشتی ز دشت اندر آمد به رود

همی داد نیکی دهش را درود

نکرد ایچ گیو آزمون را شتاب

بدان تا برآمد سپهبد ز آب

ز بالا به پستی بپیچید گیو

گریزان همی شد ز سالار نیو

چو از آب وز لشکرش دور کرد

به زین اندر افگند گرز نبرد

گریزان ازو پهلوان بلند

ز فتراک بگشاد پیچان کمند

هم‌آورد با گیو نزدیک شد

جهان چون شب تیره تاریک شد

بپیچید گیو سرافراز یال

کمند اندرافگند و کردش دوال

سر پهلوان اندر آمد به بند

ز زین برگرفتش به خم کمند

پیاده به پیش اندر افگند خوار

ببردش دمان تا لب رودبار

بیفگند بر خاک و دستش ببست

سلیحش بپوشید و خود بر نشست

درفشش گرفته به چنگ اندرون

بشد تا لب آب گلزریون

چو ترکان درفش سپهدار خویش

بدیدند رفتند ناچار پیش

خروش آمد و نالهٔ کرنای

دم نای رویین و هندی درای

جهاندیده گیو اندر آمد به آب

چو کشتی که از باد گیرد شتاب

برآورد گرز گران را به کفت

سپه ماند از کار او در شگفت

سبک شد عنان وگران شد رکیب

سر سرکشان خیره گشت از نهیب

به شمشیر و با نیزهٔ سرگرای

همی کشت ازیشان یل رهنمای

از افگنده شد روی هامون چون کوه

ز یک تن شدند آن دلیران ستوه

قفای یلان سوی او شد همه

چو شیر اندر آمد به پیش رمه

چو لشکر هزیمت شد از پیش گیو

چنان لشکری گشن و مردان نیو

چنان خیره برگشت و بگذاشت آب

که گفتی ندیدست لشکر به خواب

دمان تا به نزدیک پیران رسید

همی خواست از تن سرش را برید

به خواری پیاده ببردش کشان

دمان و پر از درد چون بیهشان

چنین گفت کاین بددل و بی‌وفا

گرفتار شد در دم اژدها

سیاوش به گفتار او سر بداد

گر او باد شد این شود نیز باد

ابر شاه پیران گرفت آفرین

خروشان ببوسید روی زمین

همی گفت کای شاه دانش پژوه

چو خورشید تابان میان گروه

تو دانسته‌ای درد و تیمار من

ز بهر تو با شاه پیگار من

سزد گر من از چنگ این اژدها

به بخت و به فر تو یابم رها

به کیخسرو اندر نگه کرد گیو

بدان تا چه فرمان دهد شاه نیو

فرنگیس را دید دیده پرآب

زبان پر ز نفرین افراسیاب

به گیو آن زمان گفت کای سرافراز

کشیدی بسی رنج راه دراز

چنان دان که این پیرسر پهلوان

خردمند و رادست و روشن روان

پس از داور دادگر رهنمون

بدان کاو رهانید ما را ز خون

ز بد مهر او پردهٔ جان ماست

وزین کردهٔ خویش زنهار خواست

بدو گفت گیو ای سر بانوان

انوشه روان باش تا جاودان

یکی سخت سوگند خوردم به ماه

به تاج و به تخت شه نیک‌خواه

که گر دست یابم برو روز کین

کنم ارغوانی ز خونش زمین

بدو گفت کیخسرو ای شیرفش

زبان را ز سوگند یزدان مکش

کنونش به سوگند گستاخ کن

به خنجر وراگوش سوراخ کن

چو از خنجرت خون چکد بر زمین

هم از مهر یاد آیدت هم ز کین

بشد گیو و گوشش به خنجر بسفت

ز سوگند برتر درشتی نگفت

چنین گفت پیران ازان پس به شاه

که کلباد شد بی‌گمان با سپاه

بفرمای کاسپم دهد باز نیز

چنان دان که بخشیده‌ای جان و چیز

بدو گفت گیو ای دلیر سپاه

چرا سست گشتی به آوردگاه

به سوگند یابی مگر باره باز

دو دستت ببندم به بند دراز

که نگشاید این بند تو هیچکس

گشاینده گلشهر خواهیم و بس

کجا مهتر بانوان تو اوست

وزو نیست پیدا ترا مغز و پوست

بدان گشت همداستان پهلوان

به سوگند بخرید اسپ و روان

که نگشاید آن بند را کس به راه

ز گلشهر سازد وی آن دستگاه

بدو داد اسپ و دو دستش ببست

ازان پس بفرمود تا برنشست

⇔⇔⇔⇔

متن در مورد تار و پود

تن چو تار قز و بریشم وار

ناله زین تار ناتوان برخاست

⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد تار و پود

غمی بد دل شاه هاماوران

ز هرگونه‌ای چاره جست اندران

چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه

فرستاده آمد به نزدیک شاه

که گر شاه بیند که مهمان خویش

بیاید خرامان به ایوان خویش

شود شهر هاماوران ارجمند

چو بینند رخشنده‌گاه بلند

بدین‌گونه با او همی چاره جست

نهان بند او بود رایش درست

مگر شهر و دختر بماند بدوی

نباشدش بر سر یکی باژجوی

بدانست سودابه رای پدر

که با سور پرخاش دارد به سر

به کاووس کی گفت کاین رای نیست

ترا خود به هاماوران جای نیست

ترا بی‌بهانه به چنگ آورند

نباید که با سور جنگ آورند

ز بهر منست این همه گفت‌وگوی

ترا زین شدن انده آید بروی

ز سودابه گفتار باور نکرد

نیامدش زیشان کسی را بمرد

بشد با دلیران و کندآوران

بمهمانی شاه هاماوران

یکی شهر بد شاه را شاهه نام

همه از در جشن و سور و خرام

بدان شهر بودش سرای و نشست

همه شهر سرتاسر آذین ببست

چو در شاهه شد شاه گردن‌فراز

همه شهر بردند پیشش نماز

همه گوهر و زعفران ریختند

به دینار و عنبر برآمیختند

به شهر اندر آوای رود و سرود

به هم برکشیدند چون تار و پود

چو دیدش سپهدار هاماوران

پیاده شدش پیش با مهتران

ز ایوان سالار تا پیش در

همه در و یاقوت بارید و زر

به زرین طبقها فروریختند

به سر مشک و عنبر همی بیختند

به کاخ اندرون تخت زرین نهاد

نشست از بر تخت کاووس شاد

همی بود یک هفته با می به دست

خوش و خرم آمدش جای نشست

شب و روز بر پیش چون کهتران

میان بسته بد شاه هاماوران

ببسته همه لشکرش را میان

پرستنده بر پیش ایرانیان

بدین‌گونه تا یکسر ایمن شدند

ز چون و چرا و نهیب و گزند

همه گفته بودند و آراسته

سگالیده از جای برخاسته

ز بربر برین‌گونه آگه شدند

سگالش چنین بود همره شدند

شبی بانگ بوق آمد و تاختن

کسی را نبد آرزو ساختن

ز بربرستان چون بیامد سپاه

به هاماوران شاددل گشت شاه

گرفتند ناگاه کاووس را

چو گودرز و چون گیو و چون طوس را

چو گوید درین مردم پیش‌بین

چه دانی تو ای کاردان اندرین

چو پیوستهٔ خون نباشد کسی

نباید برو بودن ایمن بسی

بود نیز پیوسته خونی که مهر

ببرد ز تو تا بگرددت چهر

چو مهر کسی را بخواهی ستود

بباید بسود و زیان آزمود

پسر گر به جاه از تو برتر شود

هم از رشک مهر تو لاغر شود

چنین است گیهان ناپاک رای

به هر باد خیره بجنبد ز جای

چو کاووس بر خیرگی بسته شد

به هاماوران رای پیوسته شد

یکی کوه بودش سر اندر سحاب

برآوردهٔ ایزد از قعر آب

یکی دژ برآورده از کوهسار

تو گفتی سپهرستش اندر کنار

بدان دژ فرستاد کاووس را

همان گیو و گودرز و هم طوس را

همان مهتران دگر را به بند

ابا شاه کاووس در دژ فگند

ز گردان نگهبان دژ شد هزار

همه نامداران خنجرگذار

سراپردهٔ او به تاراج داد

به پرمایگان بدره و تاج داد

برفتند پوشیده رویان دو خیل

عماری یکی درمیانش جلیل

که سودابه را باز جای آورند

سراپرده را زیر پای آورند

چو سودابه پوشیدگان را بدید

ز بر جامهٔ خسروی بردرید

به مشکین کمند اندرآویخت چنگ

به فندق‌گلان را بخون داد رنگ

بدیشان چنین گفت کاین کارکرد

ستوده ندارند مردان مرد

چرا روز جنگش نکردند بند

که جامه‌اش زره بود و تختش سمند

سپهدار چون گیو و گودرز و طوس

بدرید دلتان ز آوای کوس

همی تخت زرین کمینگه کنید

ز پیوستگی دست کوته کنید

فرستادگان را سگان کرد نام

همی ریخت خونابه بر گل مدام

جدایی نخواهم ز کاووس گفت

وگر چه لحد باشد او را نهفت

چو کاووس را بند باید کشید

مرا بی‌گنه سر بباید برید

بگفتند گفتار او با پدر

پر از کین شدش سر پر از خون جگر

به حصنش فرستاد نزدیک شوی

جگر خسته از غم به خون شسته روی

نشستن به یک خانه با شهریار

پرستنده او بود و هم غمگسار

چو بسته شد آن شاه دیهیم‌جوی

سپاهش به ایران نهادند روی

پراگنده شد در جهان آگهی

که گم شد ز پالیز سرو سهی

چو بر تخت زرین ندیدند شاه

بجستن گرفتند هر کس کلاه

ز ترکان و از دشت نیزه‌وران

ز هر سو بیامد سپاهی گران

گران لشکری ساخت افراسیاب

برآمد سر از خورد و آرام و خواب

از ایران برآمد ز هر سو خروش

شد آرام گیتی پر از جنگ‌وجوش

برآشفت افراسیاب آن زمان

برآویخت با لشکر تازیان

به جنگ اندرون بود لشکر سه ماه

بدادند سرها ز بهر کلاه

چنین است رسم سرای سپنج

گهی ناز و نوش و گهی درد و رنج

سرانجام نیک و بدش بگذرد

شکارست مرگش همی بشکرد

شکست آمد از ترک بر تازیان

ز بهر فزونی سرآمد زیان

سپاه اندر ایران پراگنده شد

زن و مرد و کودک همه بنده شد

همه در گرفتند ز ایران پناه

به ایرانیان گشت گیتی سیاه

دو بهره سوی زاولستان شدند

به خواهش بر پور دستان شدند

که ما را ز بدها تو باشی پناه

چو گم شد سر تاج کاووس شاه

دریغ‌ست ایران که ویران شود

کنام پلنگان و شیران شود

همه جای جنگی سواران بدی

نشستنگه شهریاران بدی

کنون جای سختی و رنج و بلاست

نشستنگه تیزچنگ اژدهاست

کسی کز پلنگان بخوردست شیر

بدین رنج ما را بود دستگیر

کنون چاره‌ای باید انداختن

دل خویش ازین رنج پرداختن

ببارید رستم ز چشم آب زرد

دلش گشت پرخون و جان پر ز درد

چنین داد پاسخ که من با سپاه

میان بسته‌ام جنگ را کینه خواه

چو یابم ز کاووس شاه آگهی

کنم شهر ایران ز ترکان تهی

پس آگاهی آمد ز کاووس شاه

ز بند کمین‌گاه و کار سپاه

سپه را یکایک ز کابل بخواند

میان بسته بر جنگ و لشکر براند

⇔⇔⇔⇔

شعر در وصف ساز تار

بخت رمیده را نتوان یافت چون توان

ز آن تار کآفتاب تند پود و تار کرد

 حتما بخوانید: متن زیبا درباره هنر عکاسی ، عکاس باشی و عکاسی عاشقانه + تبریک روز عکاس

شعر در مورد قالیبافی

سپهدار ترکان دو دیده پرآب

شگفتی فرو ماند ز افراسیاب

یکی مرد با هوش را برگزید

فرسته به ایران چنان چون سزید

یکی نامه بنوشت ارتنگ‌وار

برو کرده صد گونه رنگ و نگار

به نام خداوند خورشید و ماه

که او داد بر آفرین دستگاه

وزو بر روان فریدون درود

کزو دارد این تخم ما تار و پود

گر از تور بر ایرج نیک‌بخت

بد آمد پدید از پی تاج و تخت

بران بر همی راند باید سخن

بباید که پیوند ماند به بن

گر این کینه از ایرج آمد پدید

منوچهر سرتاسر آن کین کشید

بران هم که کرد آفریدون نخست

کجا راستی را به بخشش بجست

سزد گر برانیم دل هم بران

نگردیم از آیین و راه سران

ز جیحون و تا ماورالنهر بر

که جیحون میانچیست اندر گذر

بر و بوم ما بود هنگام شاه

نکردی بران مرز ایرج نگاه

همان بخش ایرج ز ایران زمین

بداد آفریدون و کرد آفرین

ازان گر بگردیم و جنگ آوریم

جهان بر دل خویش تنگ آوریم

بود زخم شمشیر و خشم خدای

بیابیم بهره به هر دو سرای

و گر همچنان چون فریدون گرد

به تور و به سلم و به ایرج سپرد

ببخشیم و زان پس نجوییم کین

که چندین بلا خود نیرزد زمین

سراینده از سال چون برف گشت

ز خون کیان خاک شنگرف گشت

سرانجام هم جز به بالای خویش

نیابد کسی بهره از جای خویش

بمانیم روز پسین زیر خاک

سراپای کرباس و جای مغاک

و گر آزمندیست و اندوه و رنج

شدن تنگ‌دل در سرای سپنج

مگر رام گردد برین کیقباد

سر مرد بخرد نگردد ز داد

کس از ما نبینند جیحون بخواب

وز ایران نیایند ازین روی آب

مگر با درود و سلام و پیام

دو کشور شود زین سخن شادکام

چو نامه به مهر اندر آورد شاه

فرستاد نزدیک ایران سپاه

ببردند نامه بر کیقباد

سخن نیز ازین گونه کردند یاد

چنین داد پاسخ که دانی درست

که از ما نبد پیشدستی نخست

ز تور اندر آمد نخستین ستم

که شاهی چو ایرج شد از تخت کم

بدین روزگار اندر افراسیاب

بیامد به تیزی و بگذاشت آب

شنیدی که با شاه نوذر چه کرد

دل دام و دد شد پر از داغ و درد

ز کینه به اغریرث پرخرد

نه آن کرد کز مردمی در خورد

ز کردار بد گر پشیمان شوید

بنوی ز سر باز پیمان شوید

مرا نیست از کینه و آز رنج

بسیچیده‌ام در سرای سپنج

شما را سپردم ازان روی آب

مگر یابد آرامش افراسیاب

بنوی یکی باز پیمان نوشت

به باغ بزرگی درختی بکشت

فرستاده آمد بسان پلنگ

رسانید نامه به نزد پشنگ

بنه برنهاد و سپه را براند

همی گرد بر آسمان برفشاند

ز جیحون گذر کرد مانند باد

وزان آگهی شد بر کیقباد

که دشمن شد از پیش بی‌کارزار

بدان گشت شادان دل شهریار

بدو گفت رستم که ای شهریار

مجو آشتی درگه کارزار

نبد پیشتر آشتی را نشان

بدین روز گرز من آوردشان

چنین گفت با نامور کیقباد

که چیزی ندیدم نکوتر ز داد

نبیره فریدون فرخ پشنگ

به سیری همی سر بپیچد ز جنگ

سزد گر هر آنکس که دارد خرد

بکژی و ناراستی ننگرد

ز زاولستان تا بدریای سند

نوشتیم عهدی ترا بر پرند

سر تخت با افسر نیمروز

بدار و همی باش گیتی فروز

وزین روی کابل به مهراب ده

سراسر سنانت به زهراب ده

کجا پادشاهیست بی‌جنگ نیست

وگر چند روی زمین تنگ نیست

سرش را بیاراست با تاج زر

همان گردگاهش به زرین کمر

ز یک روی گیتی مرو را سپرد

ببوسید روی زمین مرد گرد

ازان پس چنین گفت فرخ قباد

که بی‌زال تخت بزرگی مباد

به یک موی دستان نیرزد جهان

که او ماندمان یادگار از مهان

یکی جامهٔ شهریاری به زر

ز یاقوت و پیروزه تاج و کمر

نهادند مهد از بر پنج پیل

ز پیروزه رخشان بکردار نیل

بگسترد زر بفت بر مهد بر

یکی گنج کش کس ندانست مر

فرستاد نزدیک دستان سام

که خلعت مرا زین فزون بود کام

اگر باشدم زندگانی دراز

ترا دارم اندر جهان بی‌نیاز

همان قارن نیو و کشواد را

چو برزین و خراد پولاد را

برافگند خلعت چنان چون سزید

کسی را که خلعت سزاوار دید

درم داد و دینار و تیغ و سپر

کرا در خور آمد کلاه و کمر

آخرین بروز رسانی در : سه شنبه 9 آذر 1400
کپی برداری از مطالب سایت با ذکر نام پارسی زی و لینک مستقیم بلا مانع است.