شعر در مورد ساز نی ؛ مجموعه ای از بهترین اشعار در مورد ساز نی - پارسی زی
شعر درباره دوست قدیمی ، شعر در مورد دوستی و همدلی از شاملو

شعر درباره دوست قدیمی ، شعر در مورد دوستی و همدلی از شاملو

شعر درباره دوست قدیمی شعر درباره دوست قدیمی ، شعر در مورد دوستی و همدلی از شاملو همگی در سایت پارسی زی.امیدواریم این مطلب که …

شعر در مورد خیانت به کشور ؛ بهترین اشعار کوتاه درباره خیانت به کشور

شعر در مورد خیانت به کشور ؛ بهترین اشعار کوتاه درباره خیانت به کشور

شعر در مورد خیانت به کشور شعر در مورد خیانت به کشور ؛ بهترین اشعار کوتاه درباره خیانت به کشور همگی در سایت پارسی زی.امیدواریم …

متن برای رمضان ، کریم مبارک زیبا + متن قشنگ برای رمضان تجلی و ابتسما

متن برای رمضان ، کریم مبارک زیبا + متن قشنگ برای رمضان تجلی و ابتسما

متن برای رمضان متن برای رمضان ، کریم مبارک زیبا + متن قشنگ برای رمضان تجلی و ابتسما همگی در سایت پارسی زی.امیدواریم این مطلب …

شعر در مورد ساز نی

شعر در مورد ساز نی ؛ مجموعه ای از بهترین اشعار در مورد ساز نی

شعر در مورد ساز نی ؛ مجموعه ای از بهترین اشعار در مورد ساز نی همگی در سایت پارسی زی.امیدواریم این مطلب که حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.

شعر در مورد ساز نی

یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست

خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد

کس نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی

حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد

لعلی از کان مروت برنیامد سال‌هاست

تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد

شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار

مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد

گوی توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند

کس به میدان در نمی‌آید سواران را چه شد

صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست

عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد

زهره سازی خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوخت

کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد

حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموش

از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد

⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد ساز تلبک

دست تو شانه ی خوبیست که موهایم را…

لحن من ساز قشنگیست که شب ها باهم

حتما بخوانید: شعر در مورد تار و سه تار ، اشعاری زیبا در مورد تار موی یار ، زیباترین شعر در مورد تار و دف 

شعر در مورد ساز نی

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد

شعری بخوان که با او رطل گران توان زد

بر آستان جانان گر سر توان نهادن

گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد

قد خمیده ما سهلت نماید اما

بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد

در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی

جام می مغانه هم با مغان توان زد

درویش را نباشد برگ سرای سلطان

ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد

اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند

عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد

گر دولت وصالت خواهد دری گشودن

سرها بدین تخیل بر آستان توان زد

عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است

چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد

شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست

گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد

حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی

باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد

⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد ساز تار

تمام عمر به ساز زمانه رقصیدم

بگو چگونه به ساز زمانه گریه کنم؟

 حتما بخوانید: شعر در مورد ساز ، شعر در مورد ساز زدن تار و سه تار ، شعر در مورد ساز و آواز

شعر در مورد ساز نی

چه مستیست ندانم که رو به ما آورد

که بود ساقی و این باده از کجا آورد

تو نیز باده به چنگ آر و راه صحرا گیر

که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد

دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن

که باد صبح نسیم گره گشا آورد

رسیدن گل و نسرین به خیر و خوبی باد

بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد

صبا به خوش خبری هدهد سلیمان است

که مژده طرب از گلشن سبا آورد

علاج ضعف دل ما کرشمه ساقیست

برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد

مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ

چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد

به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم

که حمله بر من درویش یک قبا آورد

فلک غلامی حافظ کنون به طوع کند

که التجا به در دولت شما آورد

⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد ساز سه تار

سپس عشق تو از واژه به قلب ساز ناخن زد

و بعد از آن دور می فا س لا را عاشقت کردی

⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد ساز نی

مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد

نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد

عالم از ناله عشاق مبادا خالی

که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد

پیر دردی کش ما گر چه ندارد زر و زور

خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد

محترم دار دلم کاین مگس قندپرست

تا هواخواه تو شد فر همایی دارد

از عدالت نبود دور گرش پرسد حال

پادشاهی که به همسایه گدایی دارد

اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند

درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد

ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق

هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد

نغز گفت آن بت ترسابچه باده پرست

شادی روی کسی خور که صفایی دارد

خسروا حافظ درگاه نشین فاتحه خواند

و از زبان تو تمنای دعایی دارد

 حتما بخوانید: شعر در مورد هنر ، نقاشی و موسیقی و خطاطی و اشپزی و چوب خیاطی

شعر در مورد استاد موسیقی

ز سوز عشق لیلی در جهان مجنون شد افسانه

تو مجنون ساز از عشقت مرا افسانه اش با من

⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد ساز نی

ای هدهد صبا به سبا می‌فرستمت

بنگر که از کجا به کجا می‌فرستمت

حیف است طایری چو تو در خاکدان غم

زین جا به آشیان وفا می‌فرستمت

در راه عشق مرحله قرب و بعد نیست

می‌بینمت عیان و دعا می‌فرستمت

هر صبح و شام قافله‌ای از دعای خیر

در صحبت شمال و صبا می‌فرستمت

تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب

جان عزیز خود به نوا می‌فرستمت

ای غایب از نظر که شدی همنشین دل

می‌گویمت دعا و ثنا می‌فرستمت

در روی خود تفرج صنع خدای کن

کآیینهٔ خدای نما می‌فرستمت

تا مطربان ز شوق منت آگهی دهند

قول و غزل به ساز و نوا می‌فرستمت

ساقی بیا که هاتف غیبم به مژده گفت

با درد صبر کن که دوا می‌فرستمت

حافظ سرود مجلس ما ذکر خیر توست

بشتاب هان که اسب و قبا می‌فرستمت

⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد ساز سنتور

ای نی زن کجائی؟

بیا نی بنواز پشت دروازه من

بیا صدای نی ات را بی پیچان درون قلب من

بیا یک سازی بزن با نی ات در کلبه من

که با هرصدائی .ساز نی تورا بشنوم

من با هر صدائی از پشت دروازه ام

وباهرتک زدنی به دروازه ام

انتظار صدای تورا دارم

وتک زدن تورا میخوام.

 حتما بخوانید: شعر در مورد هنرمند ، هنر دستی و نقاشی و صنایع دستی + شعر در مدح هنر 

شعر در مورد ساز نی

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست

سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید

تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست

در اندرون من خسته دل ندانم کیست

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب

بنال هان که از این پرده کار ما به نواست

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود

رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست

نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من

خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست

چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم

گرم به باده بشویید حق به دست شماست

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند

که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب

که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست

ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند

فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست

⇔⇔⇔⇔

شعر حافظ در مورد نی

از جدایی ها
آی نی زن … نی بزن، در من بدم
تا برآرم نغمه های زیر و بم
تا بیاندازم گره در جان باد
تا بشویم آب را در چاه یاد
تا بگیرم ترس و جان بازی کنم
پیش پای دل، سر اندازی کنم
آی نی زن… آی نی زن … نی بزن
تا که هم تن وارهد، هم پیرهن
تا به آرام آورم آواره را
مادر و لالایی و گهواره را
تا ببافم گیسوی رنگین کمان
تا بیاندازم به پشت آسمان
تا به چشم شب کشم جادوی خواب
تا شوم دالان نور آفتاب
تا که از تندیس خود بیرون شوم
بس کنم تکرار و دیگرگون شوم
تا در آغوش نیستان بوده ام
ناله ای در خویش پنهان بوده ام
تا مرا از نیستان ببریده اند،
در من این جان پریشان دیده اند
چون که نی از هستی خود درگذشت
با دم نی زن تواند جفت گشت
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
قدر داند روزگار وصل خویش
از جدایی ها مرا اندیشه نیست
عشق را جز در جدایی ریشه نیست
در فراق دوست، گستاخ آمدم
ریشه گیر و شاخ در شاخ آمدم
گر چه دشوار آمد این راه فراق
می سپارم با شکوه اشتیاق
از جدا یی �های� ها �هو� می شود
دست های عاشقان رو می شود
حال ما از این جدایی ها نکوست
این سر آشفته ام دلخواه اوست
هسته چون تنهاست، رویا می شود
کی به بالا بُن شکوفا می شود ؟
سینه باید از تپش های فراق
تا بگوید شرح درد اشتیتاق
کی مرا از ظنّ خود گیرد کنار ؟
آن که در عشق آمده دیوانه وار
چون بر آید دست عشق از آستین
هر کسی او می شود، ظنّ هم یقین
آی نی زن با لبم دمساز شو
نی شو و نی زن شو و آواز شو
در نفیرم هر کسی نالیده است
جز صدای عشق را نشنیده است

⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد ساز نی

الا ای آهوی وحشی کجایی

مرا با توست چندین آشنایی

دو تنها و دو سرگردان دو بی‌کس

دد و دامت کمین از پیش و از پس

بیا تا حال یکدیگر بدانیم

مراد هم بجوییم ار توانیم

که می‌بینم که این دشت مشوش

چراگاهی ندارد خرم و خوش

که خواهد شد بگویید ای رفیقان

رفیق بیکسان یار غریبان

مگر خضر مبارک پی درآید

ز یمن همتش کاری گشاید

مگر وقت وفا پروردن آمد

که فالم لا تذرنی فرداً آمد

چنینم هست یاد از پیر دانا

فراموشم نشد، هرگز همانا

که روزی رهروی در سرزمینی

به لطفش گفت رندی ره‌نشینی

که ای سالک چه در انبانه داری

بیا دامی بنه گر دانه داری

جوابش داد گفتا دام دارم

ولی سیمرغ می‌باید شکارم

بگفتا چون به دست آری نشانش

که از ما بی‌نشان است آشیانش

چو آن سرو روان شد کاروانی

چو شاخ سرو می‌کن دیده‌بانی

مده جام می و پای گل از دست

ولی غافل مباش از دهر سرمست

لب سر چشمه‌ای و طرف جویی

نم اشکی و با خود گفت و گویی

نیاز من چه وزن آرد بدین ساز

که خورشید غنی شد کیسه پرداز

به یاد رفتگان و دوستداران

موافق گرد با ابر بهاران

چنان بیرحم زد تیغ جدایی

که گویی خود نبوده‌ست آشنایی

چو نالان آمدت آب روان پیش

مدد بخشش از آب دیدهٔ خویش

نکرد آن همدم دیرین مدارا

مسلمانان مسلمانان خدا را

مگر خضر مبارک‌پی تواند

که این تنها بدان تنها رساند

تو گوهر بین و از خر مهره بگذر

ز طرزی کآن نگردد شهره بگذر

چو من ماهی کلک آرم به تحریر

تو از نون والقلم می‌پرس تفسیر

روان را با خرد درهم سرشتم

وز آن تخمی که حاصل بود کشتم

فرحبخشی در این ترکیب پیداست

که نغز شعر و مغز جان اجزاست

بیا وز نکهت این طیب امید

مشام جان معطر ساز جاوید

که این نافه ز چین جیب حور است

نه آن آهو که از مردم نفور است

رفیقان قدر یکدیگر بدانید

چو معلوم است شرح از بر مخوانید

مقالات نصیحت گو همین است

که سنگ‌انداز هجران در کمین است

⇔⇔⇔⇔

متن در مورد نی

شد یکی نی از نیستانی جدا

جان زجسمی، جسمی از جانی جدا

آن جدا افتاده را یک دردمند

مفصلش ببرید و کردش بند بند

بندی از آن خامه و بندی دگر

نی شد اندر پنجه صاحب هنر

آن که نی شد چون به لب دم ساز شد

ناله کرد و عقده هایش باز شد

شد لب خشکش به یک لب آشنا

پیکرش شد با تف تب آشنا

آتشی سوزان به جانش شعله زد

درگرفت و در زبانش شعله زد

ناله نی ناقل اسرار بود

نی نوازی عامل این نار بود

خامه آن بند دگر در بند دست

زان نوای نی سراپا گشت مست

ثبت دفتر کرد و با رقص و سماع

دیگران کردند آن را استماع

حال بشنو این سخن از رهروی

شرح شورانگیز شمس و مولوی

مولوی آن نی که از مفصل جداست

شمس حقّ، آن دردمند آشناست

شمس حقّ آن نی نواز اوّل است

کز نوایش بر لب نی تاول است

شمس نی زن می دمد در نای نی

مولوی مومی است اندر دست وی

شمس آن ساحر که زیر و بم زن است

مولوی، مسحور و دفتر هم زن است

شمس از اسرار حقّ آگاه بود

این همه آوازه ها ز آن شاه بود

 حتما بخوانید: متن زیبا درباره هنر عکاسی ، عکاس باشی و عکاسی عاشقانه + تبریک روز عکاس

متن در مورد ساز و موسیقی

بیا ساقی آن می که حال آورد

کرامت فزاید کمال آورد

به من ده که بس بی‌دل افتاده‌ام

وز این هر دو بی‌حاصل افتاده‌ام

بیا ساقی آن می که عکسش ز جام

به کیخسرو و جم فرستد پیام

بده تا بگویم به آواز نی

که جمشید کی بود و کاووس کی

بیا ساقی آن کیمیای فتوح

که با گنج قارون دهد عمر نوح

بده تا به رویت گشایند باز

در کامرانی و عمر دراز

بده ساقی آن می کز او جام جم

زند لاف بینایی اندر عدم

به من ده که گردم به تایید جام

چو جم آگه از سر عالم تمام

دم از سیر این دیر دیرینه زن

صلایی به شاهان پیشینه زن

همان منزل است این جهان خراب

که دیده‌ست ایوان افراسیاب

کجا رای پیران لشکرکشش

کجا شیده آن ترک خنجرکشش

نه تنها شد ایوان و قصرش به باد

که کس دخمه نیزش ندارد به یاد

همان مرحله‌ست این بیابان دور

که گم شد در او لشکر سلم و تور

بده ساقی آن می که عکسش ز جام

به کیخسرو و جم فرستد پیام

چه خوش گفت جمشید با تاج و گنج

که یک جو نیرزد سرای سپنج

بیا ساقی آن آتش تابناک

که زردشت می‌جویدش زیر خاک

به من ده که در کیش رندان مست

چه آتش‌پرست و چه دنیاپرست

بیا ساقی آن بکر مستور مست

که اندر خرابات دارد نشست

به من ده که بدنام خواهم شدن

خراب می و جام خواهم شدن

بیا ساقی آن آب اندیشه‌سوز

که گر شیر نوشد شود بیشه‌سوز

بده تا روم بر فلک شیر گیر

به هم بر زنم دام این گرگ پیر

بیا ساقی آن می که حور بهشت

عبیر ملایک در آن می سرشت

بده تا بخوری در آتش کنم

مشام خرد تا ابد خوش کنم

بده ساقی آن می که شاهی دهد

به پاکی او دل گواهی دهد

می‌ام ده مگر گردم از عیب پاک

بر آرم به عشرت سری زین مغاک

چو شد باغ روحانیان مسکنم

در اینجا چرا تخته‌بند تنم

شرابم ده و روی دولت ببین

خرابم کن و گنج حکمت ببین

من آنم که چون جام گیرم به دست

ببینم در آن آینه هر چه هست

به مستی دم پادشاهی زنم

دم خسروی در گدایی زنم

به مستی توان در اسرار سفت

که در بیخودی راز نتوان نهفت

که حافظ چو مستانه سازد سرود

ز چرخش دهد زهره آواز رود

مغنی کجایی به گلبانگ رود

به یاد آور آن خسروانی سرود

که تا وجد را کارسازی کنم

به رقص آیم و خرقه‌بازی کنم

به اقبال دارای دیهیم و تخت

بهین میوهٔ خسروانی درخت

خدیو زمین پادشاه زمان

مه برج دولت شه کامران

که تمکین اورنگ شاهی از اوست

تن آسایش مرغ و ماهی از اوست

فروغ دل و دیدهٔ مقبلان

ولی نعمت جان صاحبدلان

الا ای همای همایون نظر

خجسته سروش مبارک خبر

فلک را گهر در صدف چون تو نیست

فریدون و جم را خلف چون تو نیست

به جای سکندر بمان سالها

به دانادلی کشف کن حالها

سر فتنه دارد دگر روزگار

من و مستی و فتنهٔ چشم یار

یکی تیغ داند زدن روز کار

یکی را قلمزن کند روزگار

مغنی بزن آن نوآیین سرود

بگو با حریفان به آواز رود

مرا با عدو عاقبت فرصت است

که از آسمان مژدهٔ نصرت است

مغنی نوای طرب ساز کن

به قول وغزل قصه آغاز کن

که بار غمم بر زمین دوخت پای

به ضرب اصولم برآور ز جای

مغنی نوایی به گلبانگ رود

بگوی و بزن خسروانی سرود

روان بزرگان ز خود شاد کن

ز پرویز و از باربد یاد کن

مغنی از آن پرده نقشی بیار

ببین تا چه گفت از درون پرده‌دار

چنان برکش آواز خنیاگری

که ناهید چنگی به رقص آوری

رهی زن که صوفی به حالت رود

به مستی وصلش حوالت رود

مغنی دف و چنگ را ساز ده

به آیین خوش نغمه آواز ده

فریب جهان قصهٔ روشن است

ببین تا چه زاید شب آبستن است

مغنی ملولم دوتایی بزن

به یکتایی او که تایی بزن

همی‌بینم از دور گردون شگفت

ندانم که را خاک خواهد گرفت

دگر رند مغ آتشی میزند

ندانم چراغ که بر می‌کند

در این خونفشان عرصهٔ رستخیز

تو خون صراحی و ساغر بریز

به مستان نوید سرودی فرست

به یاران رفته درودی فرست

آخرین بروز رسانی در : سه شنبه 9 آذر 1400
کپی برداری از مطالب سایت با ذکر نام پارسی زی و لینک مستقیم بلا مانع است.