شعر مولانا در مورد اتحاد ؛ زیباترین اشعار مولانا در مورد اتحاد و دوستی - پارسی زی
شعر کوردی غربت ، شعر مردن در غربت + شعر کوردی غمگین

شعر کوردی غربت ، شعر مردن در غربت + شعر کوردی غمگین

شعر کوردی غربت شعر کوردی غربت ، شعر مردن در غربت + شعر کوردی غمگین همگی در سایت پارسی زی.امیدواریم این مطلب که حاصل تلاش …

شعر عید مبعث کودکانه ، شعر کودکانه برای عید مبعث + شعر صلوات بر محمد کودکانه

شعر عید مبعث کودکانه ، شعر کودکانه برای عید مبعث + شعر صلوات بر محمد کودکانه

شعر عید مبعث کودکانه شعر عید مبعث کودکانه ، شعر کودکانه برای عید مبعث + شعر صلوات بر محمد کودکانه همگی در سایت پارسی زی.امیدواریم …

شعر در مورد آرامش صدا و اشعاری زیبا و احساسی درباره آرامش صدا

شعر در مورد آرامش صدا و اشعاری زیبا و احساسی درباره آرامش صدا

شعر در مورد آرامش صدا شعر در مورد آرامش صدا ؛ اشعاری زیبا و احساسی درباره آرامش صدا همگی در سایت پارسی زی.امیدواریم این مطلب …

شعر مولانا در مورد اتحاد

شعر مولانا در مورد اتحاد ؛ زیباترین اشعار مولانا در مورد اتحاد و دوستی

شعر مولانا در مورد اتحاد ؛ زیباترین اشعار مولانا در مورد اتحاد و دوستی همگی در سایت پارسی زی.امیدواریم این مطلب که حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.

شعر مولانا در مورد اتحاد

یک جوانی بر زنی مجنون بدست

می‌ندادش روزگار وصل دست

بس شکنجه کرد عشقش بر زمین

خود چرا دارد ز اول عشق کین

عشق از اول چرا خونی بود

تا گریزد آنک بیرونی بود

چون فرستادی رسولی پیش زن

آن رسول از رشک گشتی راه‌زن

ور بسوی زن نبشتی کاتبش

نامه را تصحیف خواندی نایبش

ور صبا را پیک کردی در وفا

از غباری تیره گشتی آن صبا

رقعه گر بر پر مرغی دوختی

پر مرغ از تف رقعه سوختی

راههای چاره را غیرت ببست

لشکر اندیشه را رایت شکست

بود اول مونس غم انتظار

آخرش بشکست کی هم انتظار

گاه گفتی کین بلای بی‌دواست

گاه گفتی نه حیات جان ماست

گاه هستی زو بر آوردی سری

گاه او از نیستی خوردی بری

چونک بر وی سرد گشتی این نهاد

جوش کردی گرم چشمهٔ اتحاد

چونک با بی‌برگی غربت بساخت

برگ بی‌برگی به سوی او بتاخت

خوشه‌های فکرتش بی‌کاه شد

شب‌روان را رهنما چون ماه شد

ای بسا طوطی گویای خمش

ای بسا شیرین‌روان رو ترش

رو به گورستان دمی خامش نشین

آن خموشان سخن‌گو را ببین

لیک اگر یکرنگ بینی خاکشان

نیست یکسان حالت چالاکشان

شحم و لحم زندگان یکسان بود

آن یکی غمگین دگر شادان بود

تو چه دانی تا ننوشی قالشان

زانک پنهانست بر تو حالشان

بشنوی از قال های و هوی را

کی ببینی حالت صدتوی را

نقش ما یکسان بضدها متصف

خاک هم یکسان روانشان مختلف

همچنین یکسان بود آوازها

آن یکی پر درد و آن پر نازها

بانگ اسپان بشنوی اندر مصاف

بانگ مرغان بشنوی اندر طواف

آن یکی از حقد و دیگر ز ارتباط

آن یکی از رنج و دیگر از نشاط

هر که دور از حالت ایشان بود

پیشش آن آوازها یکسان بود

آن درختی جنبد از زخم تبر

و آن درخت دیگر از باد سحر

بس غلط گشتم ز دیگ مردریگ

زانک سرپوشیده می‌جوشید دیگ

جوش و نوش هرکست گوید بیا

جوش صدق و جوش تزویر و ریا

گر نداری بو ز جان روشناس

رو دماغی دست آور بوشناس

آن دماغی که بر آن گلشن تند

چشم یعقوبان هم او روشن کند

هین بگو احوال آن خسته‌جگر

کز بخاری دور ماندیم ای پسر

⇔⇔⇔⇔

سخنان بزرگان در مورد اتحاد و همدلی

ای بسا هندووترک همزبان

ای بسا دوترک چون بیگانگان

پس زبان محرمی خود دیگراست

همدلی ازهمزبانی بهتراست

حتما بخوانید: شعر در مورد اتحاد ، متن ادبی زیبا و شعر اتحاد و همدلی از حافظ و فردوسی و سعدی

شعر مولانا در مورد اتحاد

آن بخاری نیز خود بر شمع زد

گشته بود از عشقش آسان آن کبد

آه سوزانش سوی گردون شده

در دل صدر جهان مهر آمده

گفته با خود در سحرگه کای احد

حال آن آوارهٔ ما چون بود

او گناهی کرد و ما دیدیم لیک

رحمت ما را نمی‌دانست نیک

خاطر مجرم ز ما ترسان شود

لیک صد اومید در ترسش بود

من بترسانم وقیح یاوه را

آنک ترسد من چه ترسانم ورا

بهر دیگ سرد آذر می‌رود

نه بدان کز جوش از سر می‌رود

آمنان را من بترسانم به علم

خایفان را ترس بردارم به حلم

پاره‌دوزم پاره در موضع نهم

هر کسی را شربت اندر خور دهم

هست سر مرد چون بیخ درخت

زان بروید برگهاش از چوب سخت

درخور آن بیخ رسته برگها

در درخت و در نفوس و در نهی

برفلک پرهاست ز اشجار وفا

اصلها ثابت و فرعه فی السما

چون برست از عشق پر بر آسمان

چون نروید در دل صدر جهان

موج می‌زد در دلش عفو گنه

که ز هر دل تا دل آمد روزنه

که ز دل تا دل یقین روزن بود

نه جدا و دور چون دو تن بود

متصل نبود سفال دو چراغ

نورشان ممزوج باشد در مساغ

هیچ عاشق خود نباشد وصل‌جو

که نه معشوقش بود جویای او

لیک عشق عاشقان تن زه کند

عشق معشوقان خوش و فربه کند

چون درین دل برق مهر دوست جست

اندر آن دل دوستی می‌دان که هست

در دل تو مهر حق چون شد دوتو

هست حق را بی گمانی مهر تو

هیچ بانگ کف زدن ناید بدر

از یکی دست تو بی دستی دگر

تشنه می‌نالد که ای آب گوار

آب هم نالد که کو آن آب‌خوار

جذب آبست این عطش در جان ما

ما از آن او و او هم آن ما

حکمت حق در قضا و در قدر

کرد ما را عاشقان همدگر

جمله اجزای جهان زان حکم پیش

جفت جفت و عاشقان جفت خویش

هست هر جزوی ز عالم جفت‌خواه

راست همچون کهربا و برگ کاه

آسمان گوید زمین را مرحبا

با توم چون آهن و آهن‌ربا

آسمان مرد و زمین زن در خرد

هرچه آن انداخت این می‌پرورد

چون نماند گرمیش بفرستد او

چون نماند تری و نم بدهد او

برج خاکی خاک ارضی را مدد

برج آبی تریش اندر دمد

برج بادی ابر سوی او برد

تا بخارات وخم را بر کشد

برج آتش گرمی خورشید ازو

همچو تابهٔ سرخ ز آتش پشت و رو

هست سرگردان فلک اندر زمن

همچو مردان گرد مکسب بهر زن

وین زمین کدبانویها می‌کند

بر ولادات و رضاعش می‌تند

پس زمین و چرخ را دان هوشمند

چونک کار هوشمندان می‌کنند

گر نه از هم این دو دلبر می‌مزند

پس چرا چون جفت در هم می‌خزند

بی زمین کی گل بروید و ارغوان

پس چه زاید ز آب و تاب آسمان

بهر آن میلست در ماده به نر

تا بود تکمیل کار همدگر

میل اندر مرد و زن حق زان نهاد

تا بقا یابد جهان زین اتحاد

میل هر جزوی به جزوی هم نهد

ز اتحاد هر دو تولیدی زهد

شب چنین با روز اندر اعتناق

مختلف در صورت اما اتفاق

روز و شب ظاهر دو ضد و دشمنند

لیک هر دو یک حقیقت می‌تنند

هر یکی خواهان دگر را همچو خویش

از پی تکمیل فعل و کار خویش

زانک بی شب دخل نبود طبع را

پس چه اندر خرج آرد روزها

⇔⇔⇔⇔

شعر کوتاه در مورد همدلی

هین غذای دل بده از همدلی

رو بجو اقبال را از مقبلی

 حتما بخوانید: شعر در مورد همدلی و اتحاد ، اشعاری زیبا در مورد همدلی و همیاری ، زیباترین شعر در مورد همدلی و دوستی

شعر مولانا در مورد اتحاد

دو قبیله کاوس و خزرج نام داشت

یک ز دیگر جان خون‌آشام داشت

کینه‌های کهنه‌شان از مصطفی

محو شد در نور اسلام و صفا

اولا اخوان شدند آن دشمنان

همچو اعداد عنب در بوستان

وز دم المؤمنون اخوه بپند

در شکستند و تن واحد شدند

صورت انگورها اخوان بود

چون فشردی شیرهٔ واحد شود

غوره و انگور ضدانند لیک

چونک غوره پخته شد شد یار نیک

غوره‌ای کو سنگ‌بست و خام ماند

در ازل حق کافر اصلیش خواند

نه اخی نه نفس واحد باشد او

در شقاوت نحس ملحد باشد او

گر بگویم آنچ او دارد نهان

فتنهٔ افهام خیزد در جهان

سر گبر کور نامذکور به

دود دوزخ از ارم مهجور به

غوره‌های نیک کایشان قابلند

از دم اهل دل آخر یک دلند

سوی انگوری همی‌رانند تیز

تا دوی بر خیزد و کین و ستیز

پس در انگوری همی‌درند پوست

تا یکی گردند و وحدت وصف اوست

دوست دشمن گردد ایرا هم دواست

هیچ یک با خویش جنگی در نبست

آفرین بر عشق کل اوستاد

صد هزاران ذره را داد اتحاد

همچو خاک مفترق در ره‌گذر

یک سبوشان کرد دست کوزه‌گر

که اتحاد جسمهای آب و طین

هست ناقص جان نمی‌ماند بدین

گر نظایر گویم اینجا در مثال

فهم را ترسم که آرد اختلال

هم سلیمان هست اکنون لیک ما

از نشاط دوربینی در عمی

دوربینی کور دارد مرد را

همچو خفته در سرا کور از سرا

مولعیم اندر سخنهای دقیق

در گره ها باز کردن ما عشیق

تا گره بندیم و بگشاییم ما

در شکال و در جواب آیین‌فزا

همچو مرغی کو گشاید بند دام

گاه بندد تا شود در فن تمام

او بود محروم از صحرا و مرج

عمر او اندر گره کاریست خرج

خود زبون او نگردد هیچ دام

لیک پرش در شکست افتد مدام

با گره کم کوش تا بال و پرت

نسکلد یک یک ازین کر و فرت

صد هزاران مرغ پرهاشان شکست

و آن کمین‌گاه عوارض را نبست

حال ایشان از نبی خوان ای حریص

نقبوا فیها ببین هل من محیص

از نزاع ترک و رومی و عرب

حل نشد اشکال انگور و عنب

تا سلیمان لسین معنوی

در نیاید بر نخیزد این دوی

جمله مرغان منازع بازوار

بشنوید این طبل باز شهریار

ز اختلاف خویش سوی اتحاد

هین ز هر جانب روان گردید شاد

حیث ما کنتم فولوا وجهکم

نحوه هذا الذی لم ینهکم

کور مرغانیم و بس ناساختیم

کان سلیمان را دمی نشناختیم

همچو جغدان دشمن بازان شدیم

لاجرم وا ماندهٔ ویران شدیم

می‌کنیم از غایت جهل و عما

قصد آزار عزیزان خدا

جمع مرغان کز سلیمان روشنند

پر و بال بی گنه کی برکنند

بلک سوی عاجزان چینه کشند

بی خلاف و کینه آن مرغان خوشند

هدهد ایشان پی تقدیس را

می‌گشاید راه صد بلقیس را

زاغ ایشان گر بصورت زاغ بود

باز همت آمد و مازاغ بود

لکلک ایشان که لک‌لک می‌زند

آتش توحید در شک می‌زند

و آن کبوترشان ز بازان نشکهد

باز سر پیش کبوترشان نهد

بلبل ایشان که حالت آرد او

در درون خویش گلشن دارد او

طوطی ایشان ز قند آزاد بود

کز درون قند ابد رویش نمود

پای طاووسان ایشان در نظر

بهتر از طاووس‌پران دگر

منطق الطیر آن خاقانی صداست

منطق الطیر سلیمانی کجاست

تو چه دانی بانگ مرغان را همی

چون ندیدستی سلیمان را دمی

پر آن مرغی که بانگش مطربست

از برون مشرقست و مغربست

هر یک آهنگش ز کرسی تا ثریست

وز ثری تا عرش در کر و فریست

مرغ کو بی این سلیمان می‌رود

عاشق ظلمت چو خفاشی بود

با سلیمان خو کن ای خفاش رد

تا که در ظلمت نمانی تا ابد

یک گزی ره که بدان سو می‌روی

همچو گز قطب مساحت می‌شوی

وانک لنگ و لوک آن سو می‌جهی

از همه لنگی و لوکی می‌رهی

⇔⇔⇔⇔

شعر مولانا در مورد همدردی

زین چراغ حس حیوان المراد
گفتمت هان تا نجویی اتحاد

⇔⇔⇔⇔

شعر مولانا در مورد اتحاد

چار کس را داد مردی یک درم

آن یکی گفت این بانگوری دهم

آن یکی دیگر عرب بد گفت لا

من عنب خواهم نه انگور ای دغا

آن یکی ترکی بد و گفت این بنم

من نمی‌خواهم عنب خواهم ازم

آن یکی رومی بگفت این قیل را

ترک کن خواهیم استافیل را

در تنازع آن نفر جنگی شدند

که ز سر نامها غافل بدند

مشت بر هم می‌زدند از ابلهی

پر بدند از جهل و از دانش تهی

صاحب سری عزیزی صد زبان

گر بدی آنجا بدادی صلحشان

پس بگفتی او که من زین یک درم

آرزوی جمله‌تان را می‌دهم

چونک بسپارید دل را بی دغل

این درمتان می‌کند چندین عمل

یک درمتان می‌شود چار المراد

چار دشمن می‌شود یک ز اتحاد

گفت هر یکتان دهد جنگ و فراق

گفت من آرد شما را اتفاق

پس شما خاموش باشید انصتوا

تا زبانتان من شوم در گفت و گو

گر سخنتان می‌نماید یک نمط

در اثر مایهٔ نزاعست و سخط

گرمی عاریتی ندهد اثر

گرمی خاصیتی دارد هنر

سرکه را گر گرم کردی ز آتش آن

چون خوری سردی فزاید بی گمان

زانک آن گرمی او دهلیزیست

طبع اصلش سردیست و تیزیست

ور بود یخ‌بسته دوشاب ای پسر

چون خوری گرمی فزاید در جگر

پس ریای شیخ به ز اخلاص ماست

کز بصیرت باشد آن وین از عماست

از حدیث شیخ جمعیت رسد

تفرقه آرد دم اهل جسد

چون سلیمان کز سوی حضرت بتاخت

کو زبان جمله مرغان را شناخت

در زمان عدلش آهو با پلنگ

انس بگرفت و برون آمد ز جنگ

شد کبوتر آمن از چنگال باز

گوسفند از گرگ ناورد احتراز

او میانجی شد میان دشمنان

اتحادی شد میان پرزنان

تو چو موری بهر دانه می‌دوی

هین سلیمان جو چه می‌باشی غوی

دانه‌جو را دانه‌اش دامی شود

و آن سلیمان‌جوی را هر دو بود

مرغ جانها را درین آخر زمان

نیستشان از همدگر یک دم امان

هم سلیمان هست اندر دور ما

کو دهد صلح و نماند جور ما

قول ان من امه را یاد گیر

تا به الا و خلا فیها نذیر

گفت خود خالی نبودست امتی

از خلیفهٔ حق و صاحب‌همتی

مرغ جانها را چنان یکدل کند

کز صفاشان بی غش و بی غل کند

مشفقان گردند همچون والده

مسلمون را گفت نفس واحده

نفس واحد از رسول حق شدند

ور نه هر یک دشمن مطلق بدند

حتما بخوانید: شعر در مورد وحدت ، متن و شعر وحدت شیعه و سنی + وحدت اسلامی و هفته وحدت 

دو جمله در مورد همبستگی

چون شناسد جان من جان ترا
یاد آرند اتحاد ماجری

⇔⇔⇔⇔

شعر مولانا در مورد اتحاد

گفت پیغامبر صباحی زید را

کیف اصبحت ای رفیق با صفا

گفت عبدا مؤمنا باز اوش گفت

کو نشان از باغ ایمان گر شکفت

گفت تشنه بوده‌ام من روزها

شب نخفتستم ز عشق و سوزها

تا ز روز و شب گذر کردم چنان

که ز اسپر بگذرد نوک سنان

که از آن سو جملهٔ ملت یکیست

صد هزاران سال و یک ساعت یکیست

هست ازل را و ابد را اتحاد

عقل را ره نیست آن سو ز افتقاد

گفت ازین ره کو ره‌آوردی بیار

در خور فهم و عقول این دیار

گفت خلقان چون ببینند آسمان

من ببینم عرش را با عرشیان

هشت جنت هفت دوزخ پیش من

هست پیدا همچو بت پیش شمن

یک بیک وا می‌شناسم خلق را

همچو گندم من ز جو در آسیا

که بهشتی کیست و بیگانه کیست

پیش من پیدا چو مار و ماهیست

این زمان پیدا شده بر این گروه

یوم تبیض و تسود وجوه

پیش ازین هرچند جان پر عیب بود

در رحم بود و ز خلقان غیب بود

الشقی من شقی فی بطن الام

من سمات الجسم یعرف حالهم

تن چو مادر طفل جان را حامله

مرگ درد زادنست و زلزله

جمله جانهای گذشته منتظر

تا چگونه زاید آن جان بطر

زنگیان گویند خود از ماست او

رومیان گویند بس زیباست او

چون بزاید در جهان جان و جود

پس نماند اختلاف بیض و سود

گر بود زنگی برندش زنگیان

روم را رومی برد هم از میان

تا نزاد او مشکلات عالمست

آنک نازاده شناسد او کمست

او مگر ینظر بنور الله بود

کاندرون پوست او را ره بود

اصل آب نطفه اسپیدست و خوش

لیک عکس جان رومی و حبش

می‌دهد رنگ احسن التقویم را

تا به اسفل می‌برد این نیم را

این سخن پایان ندارد باز ران

تا نمانیم از قطار کاروان

یوم تبیض و تسود وجوه

ترک و هندو شهره گردد زان گروه

در رحم پیدا نباشد هند و ترک

چونک زاید بیندش زار و سترگ

جمله را چون روز رستاخیز من

فاش می‌بینم عیان از مرد و زن

هین بگویم یا فرو بندم نفس

لب گزیدش مصطفی یعنی که بس

یا رسول الله بگویم سر حشر

در جهان پیدا کنم امروز نشر

هل مرا تا پرده‌ها را بر درم

تا چو خورشیدی بتابد گوهرم

تا کسوف آید ز من خورشید را

تا نمایم نخل را و بید را

وا نمایم راز رستاخیز را

نقد را و نقد قلب‌آمیز را

دستها ببریده اصحاب شمال

وا نمایم رنگ کفر و رنگ آل

وا گشایم هفت سوراخ نفاق

در ضیای ماه بی خسف و محاق

وا نمایم من پلاس اشقیا

بشنوانم طبل و کوس انبیا

دوزخ و جنات و برزخ در میان

پیش چشم کافران آرم عیان

وا نمایم حوض کوثر را به جوش

کاب بر روشان زند بانگش به گوش

وان کسان که تشنه بر گردش دوان

گشته‌اند این دم نمایم من عیان

می‌بساید دوششان بر دوش من

نعره‌هاشان می‌رسد در گوش من

اهل جنت پیش چشمم ز اختیار

در کشیده یک‌دگر را در کنار

دست همدیگر زیارت می‌کنند

از لبان هم بوسه غارت می‌کنند

کر شد این گوشم ز بانگ آه آه

از خسان و نعرهٔ واحسرتاه

این اشارتهاست گویم از نغول

لیک می‌ترسم ز آزار رسول

همچنین می‌گفت سرمست و خراب

داد پیغامبر گریبانش بتاب

گفت هین در کش که اسبت گرم شد

عکس حق لا یستحی زد شرم شد

آینهٔ تو جست بیرون از غلاف

آینه و میزان کجا گوید خلاف

آینه و میزان کجا بندد نفس

بهر آزار و حیاء هیچ‌کس

آینه و میزان محکهای سنی

گر دو صد سالش تو خدمتها کنی

کز برای من بپوشان راستی

بر فزون بنما و منما کاستی

اوت گوید ریش و سبلت بر مخند

آینه و میزان و آنگه ریو و پند

چون خدا ما را برای آن فراخت

که بما بتوان حقیقت را شناخت

این نباشد ما چه آرزیم ای جوان

کی شویم آیین روی نیکوان

لیک در کش در نمد آیینه را

کز تجلی کرد سینا سینه را

گفت آخر هیچ گنجد در بغل

آفتاب حق و خورشید ازل

هم دغل را هم بغل را بر درد

نه جنون ماند به پیشش نه خرد

گفت یک اصبع چو بر چشمی نهی

بیند از خورشید عالم را تهی

یک سر انگشت پردهٔ ماه شد

وین نشان ساتری شاه شد

تا بپوشاند جهان را نقطه‌ای

مهر گردد منکسف از سقطه‌ای

لب ببند و غور دریایی نگر

بحر را حق کرد محکوم بشر

همچو چشمهٔ سلسبیل و زنجبیل

هست در حکم بهشتی جلیل

چار جوی جنت اندر حکم ماست

این نه زور ما ز فرمان خداست

هر کجا خواهیم داریمش روان

همچو سحر اندر مراد ساحران

همچو این دو چشمهٔ چشم روان

هست در حکم دل و فرمان جان

گر بخواهد رفت سوی زهر و مار

ور بخواهد رفت سوی اعتبار

گر بخواهد سوی محسوسات رفت

ور بخواهد سوی ملبوسات رفت

گر بخواهد سوی کلیات راند

ور بخواهد حبس جزویات ماند

همچنین هر پنج حس چون نایزه

بر مراد و امر دل شد جایزه

هر طرف که دل اشارت کردشان

می‌رود هر پنج حس دامن‌کشان

دست و پا در امر دل اندر ملا

همچو اندر دست موسی آن عصا

دل بخواهد پا در آید زو به رقص

یا گریزد سوی افزونی ز نقص

دل بخواهد دست آید در حساب

با اصابع تا نویسد او کتاب

دست در دست نهانی مانده است

او درون تن را برون بنشانده است

گر بخواهد بر عدو ماری شود

ور بخواهد بر ولی یاری شود

ور بخواهد کفچه‌ای در خوردنی

ور بخواهد همچو گرز ده‌منی

دل چه می‌گوید بدیشان ای عجب

طرفه وصلت طرفه پنهانی سبب

دل مگر مهر سلیمان یافتست

که مهار پنج حس بر تافتست

پنج حسی از برون میسور او

پنج حسی از درون مامور او

ده حس است و هفت اندام و دگر

آنچ اندر گفت ناید می‌شمر

چون سلیمانی دلا در مهتری

بر پری و دیو زن انگشتری

گر درین ملکت بری باشی ز ریو

خاتم از دست تو نستاند سه دیو

بعد از آن عالم بگیرد اسم تو

دو جهان محکوم تو چون جسم تو

ور ز دستت دیو خاتم را ببرد

پادشاهی فوت شد بختت بمرد

بعد از آن یا حسرتا شد یا عباد

بر شما محتوم تا یوم التناد

مکر خود را گر تو انکار آوری

از ترازو و آینه کی جان بری

⇔⇔⇔⇔

شعر در مورد اتحاد و همدلی

لاجرم در ظرف باشد اعتداد
در لهبها نبود الا اتحاد

حتما بخوانید: شعر در مورد دوستی و همدلی ، کودکانه + شعر دوستی از شاملو و شهریار و مولانا

شعر مولانا در مورد اتحاد

بعد ماهی خلق گفتند ای مهان

از امیران کیست بر جایش نشان

تا به جای او شناسیمش امام

دست و دامن را به دست او دهیم

چونک شد خورشید و ما را کرد داغ

چاره نبود بر مقامش از چراغ

چونک شد از پیش دیده وصل یار

نایبی باید ازومان یادگار

چونک گل بگذشت و گلشن شد خراب

بوی گل را از که یابیم از گلاب

چون خدا اندر نیاید در عیان

نایب حق‌اند این پیغامبران

نه غلط گفتم که نایب با منوب

گر دو پنداری قبیح آید نه خوب

نه دو باشد تا توی صورت‌پرست

پیش او یک گشت کز صورت برست

چون به صورت بنگری چشم تو دوست

تو به نورش در نگر کز چشم رست

نور هر دو چشم نتوان فرق کرد

چونک در نورش نظر انداخت مرد

ده چراغ ار حاضر آید در مکان

هر یکی باشد بصورت غیر آن

فرق نتوان کرد نور هر یکی

چون به نورش روی آری بی‌شکی

گر تو صد سیب و صد آبی بشمری

صد نماند یک شود چون بفشری

در معانی قسمت و اعداد نیست

در معانی تجزیه و افراد نیست

اتحاد یار با یاران خوشست

پای معنی‌گیر صورت سرکشست

صورت سرکش گدازان کن برنج

تا ببینی زیر او وحدت چو گنج

ور تو نگدازی عنایتهای او

خود گدازد ای دلم مولای او

او نماید هم به دلها خویش را

او بدوزد خرقهٔ درویش را

منبسط بودیم یک جوهر همه

بی‌سر و بی پا بدیم آن سر همه

یک گهر بودیم همچون آفتاب

بی گره بودیم و صافی همچو آب

چون بصورت آمد آن نور سره

شد عدد چون سایه‌های کنگره

گنگره ویران کنید از منجنیق

تا رود فرق از میان این فریق

شرح این را گفتمی من از مری

لیک ترسم تا نلغزد خاطری

نکته‌ها چون تیغ پولادست تیز

گر نداری تو سپر وا پس گریز

پیش این الماس بی اسپر میا

کز بریدن تیغ را نبود حیا

زین سبب من تیغ کردم در غلاف

تا که کژخوانی نخواند برخلاف

آمدیم اندر تمامی داستان

وز وفاداری جمع راستان

کز پس این پیشوا بر خاستند

بر مقامش نایبی می‌خواستند

⇔⇔⇔⇔

شعری با محتوای همدلی و اتحاد از سعدی

معتکف زاویه اتحاد
عهد ازل را گره بیگشاد

⇔⇔⇔⇔

شعر مولانا در مورد اتحاد

عشق بین با عاشقان آمیخته

روح بین با خاکدان آمیخته

چند بینی این و آن و نیک و بد

بنگر آخر این و آن آمیخته

چند گویی بی‌نشان و بانشان

بی‌نشان بین با نشان آمیخته

چند گویی این جهان و آن جهان

آن جهان بین وین جهان آمیخته

دل چو شاه آمد زبان چون ترجمان

شاه بین با ترجمان آمیخته

اندرآمیزید زیرا بهر ماست

این زمین با آسمان آمیخته

آب و آتش بین و خاک و باد را

دشمنان چون دوستان آمیخته

گرگ و میش و شیر و آهو چار ضد

از نهیب قهرمان آمیخته

آن چنان شاهی نگر کز لطف او

خار و گل در گلستان آمیخته

آن چنان ابری نگر کز فیض او

آب چندین ناودان آمیخته

اتحاد اندر اثر بین و بدان

نوبهار و مهرگان آمیخته

گر چه کژبازند و ضدانند لیک

همچو تیرند و کمان آمیخته

قند خا خاموش باش و حیف دان

قند و پند اندر دهان آمیخته

شمس تبریزی همی‌روید ز دل

کس نباشد آن چنان آمیخته

⇔⇔⇔⇔

متن در مورد اتحاد و همدلی

با علم ریاضیات دلها

ثابت شده در تمام دنیا

فرمول دقیق اتحاد است

دلها به توان هم شود ما

حتما بخوانید: شعر درباره دوستی و همدلی ، شعر در مورد دوستی کودکانه

شعر حافظ درباره همدلی و اتحاد

تو سبب سازی و دانایی آن سلطان بین

آنچ ممکن نبود در کف او امکان بین

آهن اندر کف او نرمتر از مومی بین

پیش نور رخ او اختر را پنهان بین

نم اندیشه بیا قلزم اندیشه نگر

صورت چرخ بدیدی هله اکنون جان بین

جان بنفروختی ای خر به چنین مشتریی

رو به بازار غمش جان چو علف ارزان بین

هر کی بفسرد بر او سخت نماید حرکت

اندکی گرم شو و جنبش را آسان بین

خشک کردی تو دماغ از طلب بحث و دلیل

بفشان خویش ز فکر و لمع برهان بین

هست میزان معینت و بدان می‌سنجی

هله میزان بگذار و زر بی‌میزان بین

نفسی موضع تنگ و نفسی جای فراخ

می جان نوش و از آن پس همه را میدان بین

سحر کرده‌ست تو را دیو همی‌خوان قل اعوذ

چونک سرسبز شدی جمله گل و ریحان بین

چون تو سرسبز شدی سبز شود جمله جهان

اتحادی عجبی در عرض و ابدان بین

چون دمی چرخ زنی و سر تو برگردد

چرخ را بنگر و همچون سر خود گردان بین

ز آنک تو جزو جهانی مثل کل باشی

چونک نو شد صفتت آن صفت از ارکان بین

همه ارکان چو لباس آمد و صنعش چو بدن

چند مغرور لباسی بدن انسان بین

روی ایمان تو در آیینه اعمال ببین

پرده بردار و درآ شعشعه ایمان بین

گر تو عاشق شده‌ای حسن بجو احسان نی

ور تو عباس زمانی بنشین احسان بین

لابه کردم شه خود را پس از این او گوید

چونک دریاش بجوشد در بی‌پایان بین

آخرین بروز رسانی در : شنبه 6 آذر 1400
کپی برداری از مطالب سایت با ذکر نام پارسی زی و لینک مستقیم بلا مانع است.