اشعار محمدرضا نظری ، مجموعه شعر های مختلف محمدرضا نظری شاعر - پارسی زی
متن برای فوت برادر جوان ، متن پنجشنبه برای برادر فوت شده

متن برای فوت برادر جوان ، متن پنجشنبه برای برادر فوت شده

متن برای فوت برادر جوان متن برای فوت برادر جوان ، متن پنجشنبه برای برادر فوت شده همگی در سایت پارسی زی.امیدواریم این مطلب که …

شعر در مورد شهر ، متن و شعر کوتاه درباره شهر تهران و شهر من و چراغ های شهر

شعر در مورد شهر ، متن و شعر کوتاه درباره شهر تهران و شهر من و چراغ های شهر

شعر در مورد شهر شعر در مورد شهر ، متن و شعر کوتاه درباره شهر تهران و شهر من و چراغ های شهر همگی در …

شعر خوی کبک صلح و خوی باز جنگ و مجموعه ای از زیباترین اشعار خوی کبک و خوی باز

شعر خوی کبک صلح و خوی باز جنگ و مجموعه ای از زیباترین اشعار خوی کبک و خوی باز

شعر خوی کبک صلح و خوی باز جنگ شعر خوی کبک صلح و خوی باز جنگ ؛ مجموعه ای از زیباترین اشعار خوی کبک و …

اشعار محمدرضا نظری

اشعار محمدرضا نظری ، مجموعه شعر های مختلف محمدرضا نظری شاعر

اشعار محمدرضا نظری ، مجموعه شعر های مختلف محمدرضا نظری شاعر همگی در سایت پارسی زی +جدیدترین اشعار محمدرضا نظری.امیدواریم این مطلب که حاصل تلاش تیم شعر و فرهنگ سایت است مورد توجه شما عزیزان قرار گیرد.

محمدرضا نظری متولد چهارشنبه ۵ مرداد ۱۳۵۶ در استان فارس است و شغل اصلی او نجاری ات.

اشعار محمدرضا نظری

از موجها نترس،تا قایق تو ام
غرقت نمیکنم،پس لایق تو ام
تا عشق حاکم است،فرقی نمیکند
احساسِ حالِ تو ،یا سابق تو ام
عمری اگر گذشت،بی عطر و بوی تو…
عَذرای من هنوز هم وامق تو ام
انکار کن ولی،من در تو زنده ام
در زود رنجیَت…،در نِق نِق تو ام
وقتی که با خودت،درگیر میشوی…
در اصل آن منِ بی منطقِ تو ام
انکار کن ولی،آرام گریه کن
میبینیَم عزیز؟در هِق هِق تو ام!
انگار از خودت، دزدیده ام «تو»را
جَلبم نمیکنی؟ من سارق «تو»ام
از دل نمیروی،ای دل سروده ام
ای شعر…ای غزل،من خالق تو ام
هر چند دشمنی،با خالق خودت…
فریاد میزنم: من عاشق تو ام!

اشعار محمدرضا نظری

از راه دوری آمدم،آغوش خود را باز کن

چرخی بزن دور و بَرَم،قدری برایم ناز کن

بنشین کنارم،خسته ام!دستی بکش بر گونه ام

میلِ شدیدِ بوسه را،پنهان چرا؟ابراز کن

دلسرد و بی انگیزه ام،شوری به پا کن در دلم

سرمایِ تبریزِ مرا،شَر جی تر از اهواز کن

تن خسته از تکرار شب، ای مرغ زیبای سَحَر

بر شاخه ی خشکیده ام،چَه چَه بزن،آواز کن!

یا خاک پایت میشوم ،مستانه بر خاکم برقص

یا آسمانت میشوم،در وسعتم پرواز کن

اصلا چرا فَک میزنم؟! این ریش و قیچی دست تو

من تحت فرمانم فقط،آهنگ خوبی ساز کن

سجاده ام این دفتر و، راز و نیازم این غزل

در شعر بی آرایه ام، تا میشود ایجاز کن

من حرفهایم را زدم،تصمیم آخر با خودت

یا نا امیدم کن برو،یا قصه ای آغاز کن

⇔⇔⇔⇔

جدیدترین اشعار محمدرضا نظری

قلمم راست بایست!

واژه ها… گوش به فرمان قلم!

همگی نظم بگیرید

مودب باشید!

صاحب شعر عزیزی است به نام «بابا»

امشب از شعر پُرم،کو قلم و دفتر من؟!

آنقَدَر وسوسه دارم بنویسم که نگو…

تک و تنها و غریبم

توکجایی بابا…؟!

آنقَدَر حسرت دیدار تو دارم که نگو!

بسکه دلتنگ تو ام،از سر شب تا حالا…

آنقَدَر بوسه به تصویر تو دادم که نگو!

جانِ من حرف بزن

امر بفرما بابا…

آنقَدَر گوش به فرمان تو هستم که نگو!

کوچه پس کوچه ی این شهر پُر از تنهاییست

آنقَدَر بی تو در این شهر غریبم که نگو!

پدر ای یاد تو آرامش من…!

امشب از کوچه ی دلتنگی من میگُذری؟

جانِ من زود بیا

بغلم کن بابا…

آنقَدَر حسرت آغوش تو دارم که نگو!

گفته بودی:نَفَسم،عاشق اشعار تو ام

ای به قربان تو فرزند

بیا دلتنگم

آنقَدَر شعر برای تو بخوانم که نگو!

پدرم…سنگ صبورم…

به خدا دلتنگم

روبه رویم بِنِشینی کافیست

همه دنیا به کنار

تو که باشی بابا…

دست و دلبازترین شاعر این منطقه ام

آنقَدَر واژه به پای تو بریزم که نگو!

گرچه از دور ولی،دست تو را میبوسم

نه شعار است ،نه حرف

آنقَدَر خاک کف پای تو هستم که نگو!

⇔⇔⇔⇔

اشعار زیبای محمد رضا نظری

عمری است که بی فایده در حال قنوتی

یا دست به دامان زمین و ملکوتی

ای چلچله باتیر که زخمی شده بالت؟!

از توطئه ی کیست که در حال سقوطی؟!

ای وسعت سرسبز بهاری،…دلِ پاکم!

چندی است که لَم یزرع و خشک و برهوتی

در آینه یک بار ببین صورت خود را

انگار که تصویرِ ترک خورده ی لوتی

با اینهمه فریاد، بنازم به غرورت

همسایه ی دیوار به دیوار سکوتی

پروانه به داد دل ِ شمعت نرسیدی

خاموشیِ این شعله دگر، بسته به فوتی

ای عشق اگر میشود از سینه ی قلبم…

برخیز که اندازه ی کوه اَلَموتی

دانلود اشعار محمد رضا نظری

سِحر وجادو شده ام یا تله پاتی شده ای؟
آمدی مفت به چنگم! صلواتی شده ای؟
جانِ من قهر نکن ،باش که با آمدنت
بهتر از هرخبر و شور و نشاطی شده ای
 بین ِصد خواهش دل، ای نفسم ،دختر شهر….
آخرین خواسته ی مرد دهاتی شده ای
مانتو و روسری و شال و کلاهت ای جاااان
بَه چه زیباست عزیزم!شکلاتی شده ای
نکند جا بزنی ها…به خدا میمیرم
شک نکن قلب منی، پاک حیاتی شده ای
نبض ِ احساس منی ،بی تو دلم میگیرد
ای که با کلّ ِ وجودم قر و قاطی شده ای
فکر و ذکر و همه ی هوش و حواسم شده تو!
کاش بودی که ببینی چه بساطی شده ای
عشق پاکت نفسم ،حافظِ دورانم کرد
خودِمانیم ،عجب شاخه نباتی شده ای..
⇔⇔⇔⇔

محمدرضا نظری شعر

قلمم راست بایست!

واژه ها… گوش به فرمان قلم!

همگی نظم بگیرید

مودب باشید!

صاحب شعر عزیزی است به نام «مادر»

امشب از شعر پُرم،کو قلم و دفتر من؟!

آنقَدَر وسوسه دارم بنویسم که نگو…

تک و تنها و غریبم

توکجایی مادر…؟!

آنقَدَر حسرت دیدار تو دارم که نگو!

بسکه دلتنگ تو ام،از سر شب تا حالا…

آنقَدَر بوسه به تصویر تو دادم که نگو!

جانِ من حرف بزن

امر بفرما مادر…

آنقَدَر گوش به فرمان تو هستم که نگو!

کوچه پس کوچه ی این شهر پُر از تنهاییست

آنقَدَر بی تو در این شهر غریبم که نگو!

مادر ای یاد تو آرامش من…!

امشب از کوچه ی دلتنگی من میگُذری؟

جانِ من زود بیا

بغلم کن مادر…

آنقَدَر حسرت آغوش تو دارم که نگو!

گفته بودی:پسرم،عاشق اشعار تو ام

ای به قربان تو فرزند

بیا دلتنگم

آنقَدَر شعر برای تو بخوانم که نگو!

مادرم…مادر خوبم

به خدا دلتنگم

روبه رویم بِنِشینی کافیست

همه دنیا به کنار

تو که باشی مادر…

دست و دلبازترین شاعر این منطقه ام

آنقَدَر واژه به پای تو بریزم که نگو!

گرچه از دور ولی،دست تو را میبوسم

نه شعار است ،نه حرف

آنقَدَر خاک کف پای تو هستم که نگو!

⇔⇔⇔⇔

شعر از محمد رضا نظری

غزلی نوشته مجنون،برسد به دست لیلی
نَفَسم بگو کجایی که ستاره ی سهیلی؟!
دو سه خط گلایه دارم، که به عرض میرسانم:
من و میل اینچنینی!!!تو چرا بدون میلی؟!
همه شب به انتظارت، غزلی سروده ام تا
تو یِ بی وفا بدانی ،که دلم گرفته.! خیلی
نَنَویسم از نبودت؟؟! به خدا نمیتوانم
چه کنم گُلم؟…بمیرم؟بروم زیر تریلی؟
تو که پیش من نباشی،همه ی دار و ندارم…
قلمی…دفتر شعری، دو سه واژه ی طُفیلی
تو نماز نیمه شبها…تو نیایشی…نه شعری!
تو شبیهِ یک دعایی،که مقدسی! کُمیلی
من و پای لنگ شعرم،تو بگو چگونه روزی…
برسم به گَرد پایت؟ که قطار روی ریلی
نکند خبر نداری؟نَفَسم بیا که کار از…
غزل و گریه و هق هق،به خدا گذشته! سَیلی
که ز گونه های خیسم، همه شب چنان روانی
که نهار سرنوشتم،شده نوش جانِ لیلی!

شعر های محمد رضا نظری

حالا که جوان نیستم و بی شر و شورم
حالا که فرو ریخته دیوار غرورم
حالا که به اندازه ی عمری گله دارم…
ای کاش بیایی،بشوی سنگ صبورم
ای کاش بدانی که چه محتاج تو هستم
امروز که تنها شدم و از همه دورم
ویرانه ی یک کاخ بزرگم که صد افسوس
پنهان شده از دیدِ همه ،گنج حضورم
یک سایه ی افتاده به خاکم که از این شهر…
سر خورده و بی حاشیه در حال عبورم
چون شمع که بی چون و چرا سوخته باشم…
توهین شده انگار به صد جای شعورم
پروانه کنارم بپر امروز که فردا…
امّید ندارم نه به گرما،نه به نورم
ای کاش بیایی که تو را سیر ببینم
حرفی بزنی کاش،که فردا کر و کورم
تا هستم و هستی لبِ دیوارِ حیاتم…
جولان بدهی کاش که فردا لبِ گورم
⇔⇔⇔⇔

شعر نو محمدرضا نظری

باز قوّالِ زمان دست به تُمبَک ها شد

شب فرخنده ی وصلت چه مبارک ها شد

آسمان صاف شد و چلچله ها رقصیدند

چشم هر رهگذری ماتِ چکاوک ها شد

ناگهان هلهله شد!باغچه ی کنج حیاط…

محوِ تکثیر گل و حمله ی پیچک ها شد

آب و جارو زدم و خانه تکانی کردم

در و دیوار پر از خنده ی میخک ها شد

بغلت کردم و آرام تو را بوسیدم

چهره ی گل گلیت مثل عروسک ها شد

جانِ من راست بگو،راست بگو یادت هست؟

صورتت سرخ تر از رنگ لواشک ها شد؟!

آن زمان عشق کمی پاک و مقدس تر بود

واقعا بود!ولی مسخره ی فک ها شد

کَم کَمَک سرد شدی!رفتی و افسانه ی عشق…

مثل سیگار شبی طعمه ی فندک ها شد

رفتنت فاجعه شد!سدّ غرورم که شکست…

نیل زالو زد و آلوده ی جلبک ها شد

قصرِ نَی زاریِ سبزت لب تالابِ دلم…

آه!برگرد و ببین…خانه ی اردک ها شد

بعدِ راهی شدنت،ساحل آرام خیال…

عَرصه ی پر زدن و عشوه ی لک لک ها شد

پرچم عشق که از بُرجَک چشمت افتاد…

سینه مستعمره ی دولتِ بَختَک ها شد

خاک بی دغدغه ی قلب به امضای تو بود…

که پر از بُلدوزر و پیکُور و غلطک ها شد

مثل نجارِ همان قصه که از تنهایی…

مدتی مسخره ی دست وروجک ها شد

اینک از آنهمه احساس چه داریم؟بگو!

عشقمان قصه ی خوابِ شبِ کودک ها شد

بیشتر بخوانید : شعر در مورد خواهر ، برادر و خواهر زن و خواهر زاده و خواهر شوهر

کتاب شعر محمد رضا نظری

بی هدف با دگمه لب تاب بازی میکنم

با کلیدِ کهنه ی شب خواب بازی میکنم

لحظه ای با جیبِ خالی،لحظه ای با بندِ کفش

لحظه ای با لنگه ی جوراب بازی میکنم

سفره خالی،جیب خالی!پوزخندی میزنم

از لجم با قاشق و بشقاب بازی میکنم

در دِرامِ شعر خود بازیگری بد میشوم

نقشِ یک شخصیتِ ناباب بازی میکنم

کودکم رنجیده باشد،بد روانی میشوم

مثل یک دیوانه با اعصاب بازی میکنم

سینه ی عریانِ دفتر ،زیرِ چاقوی قلم

با گلوی واژه چون قصاب بازی میکنم

کودکی دارم درونِ قابِ پیرِ چهره ام

بی صدا،با شیطنت در قاب بازی میکنم

ظاهرا تنها!ولی با کودکم «ما»میشویم

روزها با کودکی بیتاب بازی میکنم

نیمه شبهایی که قرصِ ماه کامل میشود…

تا سَحَر در کوچه ی مهتاب بازی میکنم

در خیالم جنگل سبزی تصور میکنم

بر سرِ هر شاخه چون سنجاب بازی میکنم

خطه ی سرسبزِ رویایم شبیهِ انزلی است

در خیالم گوشه ی تالاب بازی میکنم

با زلالِ اشکهایم پاک و طاهر میشوم

مثل سنجاقک که روی آب بازی میکنم

از زمینِ مرده ام دارم کمی قد میکشم

مثل نیلوفر که در مرداب بازی میکنم

گرچه در دِه کوره ی دنیای فانی رعیتم…

در خیالم نقشِ یک ارباب بازی میکنم

کودکم را دوست دارم!بلکه سرگرمش کنم…

اندکی با واژه های ناب بازی میکنم

واژه میدوزم به کاغذ،حال و روزم دیدنیست!

مثل دختر بچه ها قلاب بازی میکنم

بند میبندم به شاخِ بیتهایِ سبزِ شعر

فارغ از جنجالِ دنیا تاب بازی میکنم

تا بخندد کودکم!حتی اگر لازم شود…

کلِ دنیا را پر از اسباب بازی میکنم

⇔⇔⇔⇔

شعر محمدرضا نظری

آرزو دارم که حتی لحظه ای یادم کنی

یا بیایی با حضورت، اندکی شادم کنی

در کنار خاطراتت تخت دامادی زدم

منتظر ماندم بیایی، تا تو دامادم کنی

مومنِ عشقم ولی آنقَدر کافر میشوم

تا کمی رحمت بیاید،بلکه ارشادم کنی

خشک و لم یزرع نبینم،سبز خواهم شد اگر…

بیل برداری بیایی، خوب آبادم کنی

مثل بغضی کهنه در عمق گلویت مانده ام

من که میدانم فلانی!کاش آزادم کنی

آنقَدَر با این غزلها پیچ و تابت میدهم

تا دهان بگشایی و، یک بار فریادم کنی

کوه هم باشی تو را با تیشه ام خواهم تراشت

میشود شیرین من!کافیست فرهادم کنی

⇔⇔⇔⇔

محمدرضا نظری شعر

دلیل خنده هایم، زود برگرد

که بی مهری، ندارد سود… برگرد

ببین دل نازکم… طاقت ندارم

به این زودی نگو بدرود… برگرد

نوشتی: می روم آسوده باشم!

اگر حالا دلت آسود برگرد

نبودی آتشت خاکسترم کرد

چه ماند از هیزمم جز دود؟ …برگرد

زمین خنده هایم بی تو خشکید

به خاک تشنه ام ای رود برگرد

شبی که بغض تو در واژه پیچید…

تمام دفترم تر بود!… برگرد

چنان روز و شب از عشقت نوشتم…

که در دستم قلم فرسود…برگرد

همان قاضی که حکم رفتنت داد…

پشیمان زیر آن افزود:برگرد

نماز گریه هایم را خدا دید

خدای عشق هم فرمود:برگرد

بیشتر بخوانید : شعر در مورد خدا ، کودکانه از حافظ و سعدی و مولانا و قیصر امین پور

اشعار محمدرضا نظری

امشب که به سر، دغدغه ای جز غزلم نیست

تسکین غم و درد دلم، جز غزلم چیست؟

خواهم که بگویم…بنویسم…به کسی چه؟!

یاغی تر از اینیم ،جلو دار قلم کیست؟

امشب شب شعر و غزل و نثر و ترانست

به به به قلم!نمره ی رقص کمرت بیست

تا جاده ی خطهای موازی همه رامند…

خواهم که برانی!بفرما وسط پیست

دروازه ی احساس، قرق میشود امشب

ای واژه ی فرار، به فرمان قلم ایست

پاشیده به کاغذ قلمم، واژه به واژه…

هر واژه که پا داد، گرفتیم و قلم ریست

وقتی که تویی پشت تمام کلماتم…

یک لحظه بدون غزل و واژه توان زیست؟

شعر از محمد رضا نظری

بد مسیر جاده را طی کرده ام

بر خودم ظلم پیاپی کرده ام

بقچه ی رسوایی ام زیر بغل…

ترک شیراز و قم و ری کرده ام

بی کسی های مرا تقویم دید

بسکه تیر و بهمن و دی کرده ام

در نگاه دیگران محکوم شد

سر خوشی هایی که با می کرده ام

ای که دیدی تمبکم را!   دیده ای…

گریه زاریها که با نی کرده ام؟!

لحظه های دیگران را شاد شاد…

فکر احساس خودم کی کرده ام؟!

هر زمان بغضی گلویم را فشرد…

گله ای از واژه را هی کرده ام

گوش کاغذ کر شد از دفتر بپرس…

درد دلهایی که با وی کرده ام

حال و روز واژه هایم را ببین!

چند بیتی خون دل قی کرده ام

شعر های محمد رضا نظری

اگر در خیال شما مرده ام

اگر بار بیهوده ای برده ام

همان برگ سر سبز دیروزیم

که حالا چنین زرد و پژمرده ام

به جرم نکرده، اگر بی صدا…

به قول تو چوب خدا خورده ام

بدون تو اما به سختی گذشت

چه روز و چه شبها که نشمرده ام

اگر شکوه ای کرده ام با غزل…

ببخشم که طاقت نیاورده ام

نوشتم برایت:نگو بی وفا

اگر خوب…اگر بد ،به خود کرده ام

به وجدان آسوده ام صد قسم…

کسی را به جز خود نیازرده ام

نوشتی:بنازم وفای خودم!

دلم را به غیر از تو نسپرده ام

مرا با همین ادعای دروغ…

بخندان،بخندان که افسرده ام

⇔⇔⇔⇔

غریبانه در کوچه های خودم

قدم میزنم با عصای خودم

رها میشوم مثل پروانه ای…

که پَر میزنم در هوای خودم

به صدها نفر تکیه کردم،یکی…

نشد مثل کوه دنای خودم

غریبی و تنهایی و بی کسی…

خودم مانده ام با خدای خودم

نیازی ندارم به لطف کسی…

زمانی که دارم هوای خودم

خودم مینِشینم کنار خودم

بغل میکنم شانه های خودم

چنان تکیه گاه خودم میشوم…

که ثابت کنم ادعای خودم

مسِ بی عیارم طلا میشود…

بیابم اگر کیمیای خودم

به هر نقطه از آسمان میرسم…

بکارم اگر لوبیای خودم

خودم با خودم با…دوباره خودم

فدای کسی نه!…فدای خودم

خودم پا به پای خودم پیر شد

بنازم به عهد و وفای خودم

رفیقی چنین پاک و بی ادعا…

نباید بیفتم به پای خودم؟!!

به پایم نشست و کنارم شکست

الهی بمیرم برای خودم!

محمد رضا نظری(لادون پرند)

آخرین بروز رسانی در : دوشنبه 17 آبان 1400
کپی برداری از مطالب سایت با ذکر نام پارسی زی و لینک مستقیم بلا مانع است.