شعر در مورد پنجره ، قدیمی و فولاد و باران و گلدان از شاملو و سهراب سپهری
متن در مورد تسلیت پدر شوهر ، متن و عکس نوشته پدر شوهر فوت شده
متن در مورد تسلیت پدر شوهر متن در مورد تسلیت پدر شوهر ، متن و عکس نوشته پدر شوهر فوت شده همگی در سایت پارسی …
متن در مورد روزه داری ، روزه گرفتن + متن زیبا و ادبی در مورد روزه گرفتن
متن در مورد روزه داری متن در مورد روزه داری ، روزه گرفتن + متن زیبا و ادبی در مورد روزه گرفتن همگی در سایت …
شعر زیبا برای دوست صمیمی ، شعر احساسی برای دوست و رفیق
شعر زیبا برای دوست صمیمی شعر زیبا برای دوست صمیمی ، شعر احساسی برای دوست و رفیق همگی در سایت پارسی زی.امیدواریم این مطلب که …
شعر در مورد پنجره
شعر در مورد پنجره ، شعر در مورد پنجره قدیمی و پنجره فولاد ، شعر در مورد پنجره های رنگی و باران و گلدان در سایت پارسی زی. با ما با خواندن این مطلب همراه باشید.
پنجره ها برای کسانی که دلشان تنگ است و یا منتظرند پر از خاطره هستند.
تو
نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق
لحظه ها جاری است
چگونه عکس تو در برق
شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است…
بوی تازگی میدهد هـوا
باز هم بهــار نزدیک است..
خوش به حالشان
درختهـا را میگویم-
هر چقدر هم دلشان بشکند
بهار که برسد
باز با رختی نو به تن
پایکوبی میکنند..
و من همچنان پشت ِ پنجره
چشم انتظار ِ
بهار ِ روزگار ِ خود نشسته ام…
می توانستم گنجشک کوچکی باشم
از دست های هر کسی دانه بخورم
پشت هر پنجره ای بنشینم
و روی هر درختی لانه کنم …
شعر در مورد پنجره
پریشانم
پنجره ها را باز گذاشته ام
و باد
اندوه را از هر سرزمینی
به خانه ام می آورد!
شعر در مورد پنجره فولاد
می شود معجزه با چشم تو آغاز شود
کنج دیوار دلم پنجره ای باز شود
شعر در مورد پنجره و باران
دیروز
وقتی کسی در حضور من
اسم تو را بلند گفت
طوری شدم
که انگار گُل رُزی از پنجره ی باز
به اتاق پرت شده باشد
شعر در مورد پنجره قدیمی
تو می روی
دلتنگی
خودش را توی کافه ها
دود می کند
تو می روی
و شهر و پنجره ها و آدم ها را
روی آخرین سطر این شعر
حلق آویز می کنی
شعر در مورد پنجره اتاق
سالها بعدِ رفتنت
هربار که از پنجره به کوچه نگاه می کنم
برایم دست تکان می دهی
با چمدانی که
همه چیز را بُرد
حتی همین کوچه را،
همین پنجره را،
چشم هایم را،
ادامه ی این شعر را…
عجب سکوت بلندی ، عجب تب سردی
عجب حدیث غریبی ، حکایت مردی
تو رفته ای که نیایی و حسرتم این است
نه می شود که بمیرم ، نه اینکه برگردی
بیشتر بخوانید : شعر در مورد ثریا ، استاد شهریار + شعر در مورد اسم ثریا
شعر در مورد پنجره از سهراب سپهری
تو نباشی؛ چرا دو صندلی؟!
تو نباشی؛ چرا دو پنجره؛ دو تخت؟!….
تو نباشی؛ مثل این است که
وارد بهشت شوی؛
خدا رفته باشد…!
شعر سپید در مورد پنجره
خیال قشنگیست
اگر من
کلید بچرخانم
تو از پنجره تابیده باشی
و خانه عطر بوسه بگیرد.
شعر هایی در مورد پنجره
بیا و به اینها بگو
کم خودشان را
به پنجره اتاقم بکوبند!
بگو آن طرف پنجره
شمع نیست
دل من است که آتش گرفته!
و رفته ای و من هنوز ، باورم نمی شود
غم تمام این جهان، برابرم نمیشود
هزار بار گفته ام به خود که رفته ای ولی
به سادگی نبودن تو از برم نمی شود
شعر های زیبا در مورد پنجره
درخت پشت پنجره دوستت دارد
دارد دستهایش را تکان می دهد
دارد می رقصد
تو نیز برخیز
برگهای سبزت را تکان بده
میوه های شیرینت را فرو بریز
برقص… برقص
تا دنیا از تو یاد بگیرد
زیبا باشد.
شعری در مورد پنجره
در زمستانی که بیهنگام آمده بود
و ابرهایی که ناغافل،
تو
بهار را به پنجرهام هدیه کردی
و ماه مهربان را
به دستهایم
شعر درباره پنجره فولاد
تو آفتابی
هرصبح
می تابی برپنجره ی خیالم
و نورمی پاشی
روی سایه ی تنهایی ام
امروز را
عاشقانه بتاب رؤیای من!
می روی
پنجره را می بندم
پرده را تا انتهای دید می کشم
پس از تو
چشم انداز
مفهوم پرده می دهد
و دریچه
لبخند زندانی
شعر زیبا در مورد پنجره فولاد
بپوش پنجره را ای برهنه! می ترسم
که چشم شور ستاره تو را نظر بزند
شعر درباره پنجره قدیمی
لبخند نمی زنی
و پنجره بی چاره می میرد
و شعر
بی چاره و با کتِ پاره دور می شود
شعر درباره پنجره اتاق
آفتاب،
پشت پنجره
در انتظار پلک گشودن،
پرنده،
در انتظار پرواز
و عشق
در انتظار بوسیدن و
نوازش تو ست.
شعری در مورد پنجره
سال هاست
دیوارها را برداشته اند
و به جایشان
پنجره هایی به بزرگی نبودنت
بی هیچ پرده ای گذاشته اند
شعر نو در مورد پنجره
شاعری که نشانی ات را نداشت
شعرهایش را
به پیراهن باد سنجاق کرده است
کاش امشب
پنجره ی اتاقت
باز مانده باشد!
شعر کوتاه در مورد پنجره
آدم که دلش بگیرد،
دردش را
به کدام پنجره بگوید
که دهانش
پیش هر غریبه ای باز نشود..!؟
شب سرودش را خواند
نوبت ِ پنجره هاست..
شعر عاشقانه در مورد پنجره
فکرَش را بکن
چه مرگ قشنگی می تواند باشد!
تو از کوچه مرا صدا بزنی
و من از شدت ِ شوق
در و پنجره را با هم قاطی کنم!!
شعر در وصف پنجره
پنجره ها را می بندم
مبادا اتاق
“بوی تنت را به باد بدهد”
شعر در وصف پنجره فولاد
ماه
از شبی که
این پیراهن سفید را
بر تن پنجره کرده ام
راه اتاقم را گم کرده است
دوست اش می دارم
چرا که می شناسمش
به دوستی و یگانگی
شهر
همه بیگانگی و عداوت است
هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم
تنهایی غم انگیزش را در می یابم .
اندوه اش
غروبی دلگیر است
در غربت و تنهایی .
هم چنان که شادی اش
طلوع همه آفتاب هاست
و صبحانه
و نان گرم
و پنجره یی
که صبح گاهان
به هوای پاک گشوده می شود
و طراوت شمع دانی ها
در پاشویه ی حوض .
چشمه یی
پروانه یی و گلی کوچک
از شادی
سرشارش می کند
و یاسی معصومانه
از اندوهی
گران بارش :
اینکه بامداد او دیری ست
تا شعری نسروده است .
چندان که بگویم “امشب شعری خواهم نوشت”
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو می رود
چنان چون سنگی
که به دریاچه یی
و بودا
که به نیروانا .
و در این هنگام
دخترکی خردسال را ماند
که عروسک محبوبش را
تنگ در آغوش گرفته باشد .
اگر بگویم که سعادت
حادثه یی ست بر اساس اشتباهی
اندوه
سراپایش را در بر می گیرد
چنان چون دریاچه ای
که سنگی را
و نیروانا
که بودا را.
چرا که سعادت را
جز در قلمرو عشق باز نشناخته است
عشقی که
به جز تفاهمی آشکار نیست .
بر چهره ی زندگانی من
که بر آن
هر شیار
از اندوهی جان کاه حکایتی می کند
آیدا
لبخند آمرزشی ست.
نخست دیر زمانی در او نگریستم
چندان که چون نظر از وی باز گرفتم
در پیرامون من
همه چیزی
به هیات او در آمده بود.
آن گاه دانستم
که مرا دیگر از او گزیر نیست.
احمد شاملو
بیشتر بخوانید : شعر در مورد جاده ، برفی و بی انتها زندگی و عشق و تنهایی
شعر در وصف پنجره فولاد رضا
وقتی در خانه نیستی
زلزله
آتش سوزی
و حتی بادی که به پنجره می کوبد
وحشت زده ام می کند
شعر نو در وصف پنجره
مبلها را چیدم
پردهها را کنار پنجره
قابها را به دیوار آویختم
بعد
دو فنجان چای ریختم
و فکر کردم به ۳۶۵ روزِ دیگر
که میتوانم با چیدمانی دیگر
دوستت بدارم…
شعری در وصف پنجره
تو خوابیده ای آرام
و من پشت پلک تو آنقدر می بارم
تا پنجره را باز کنی ..
دستهات را زیر باران بگیری و
بخندی
شعر پنجره
پنجره ی خوابت را باز بگذار عشق من!
امشب هم می آیم.
شعر پنجره فولاد
به خودت نگیر شیشهی پنجره
تمیزت میکنند
که کوه را بیغبار ببینند
و آسمان را بیلکه
به خودت نگیر شیشه
تمیزت میکنند که دیده نشوی!
شعر پنجره سهراب
درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
شعر پنجره زیباست اگر بگذارند
تنهایی،
شاخهی درختیست پشتِ پنجرهاَم
گاهی لباسِ برگ میپوشد
گاهی لباسِ برف
اما، همیشه هست!
شعر پنجره فروغ
نه پنجره ای اضافی دارم،
که تو را در آن بگذارم و نه میزی.
معشوقه ای نیز در این شهر ندارم
ای گل!
تو را بخرم
و چه کارت کنم؟
شعر پنجره حمید مصدق
از تمام هیاهوی این دنیا
تنها پنجره ای می خواهم
که سالها
در انتظار تو
بر شیشه های مه گرفته اش
آه بکشم
شعر پنجره شاملو
پنجره را باز کن،
همه چیز را به باد گفته ام
شعر زیبای پنجره از فروغ فرخزاد
یک پنجره برای دیدن
یک پنجره برای شنیدن
یک پنجره که مثل حلقه ی چاهی
در انتهای خود به قلب زمین می رسد
و باز می شود بسوی و سعت این مهربانی مکرر آبی رنگ
یک پنجره که دستهای کوچک تنهایی را
از بخشش شبانه ی عطر ستاره ها سرشار می کند .
و می شود از آنجا خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست.
من از دیار عروسک ها می آیم
از زیر سایه های درختان کاغذی در باغ یک کتاب مصور
از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق در کوچه های خاکی معصومیت
از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا در پشت میزهای مدرسه ی مسلول
از لحظه ای که بچه ها توانستند بر روی تخته حرف سنگ را بنویسند
و سارهای سراسیمه از درخت کهنسال پر زدند.
من از میان ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم
و مغز من هنوز لبریز از صدای وحشت پروانه ایست که او را
در دفتری به سنجاقی مصلوب کرده بودند.
وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند.
وقتی که چشم های کودکانه ی عشق مرا
با دستمال تیره ی قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من فواره های خون به بیرون می پاشید
وقتی که زندگی من دیگر چیزی نبود ، هیچ چیز بجز تیک تاک ساعت دیواری
دریافتم ، باید، باید ، باید
یک پنجره برای من کافیست
یک پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو آنقدر قد کشیده که دیوار را برای برگ های جوانش معنی کند
از آینه بپرس نام نجات دهنده ات را
آیا زمین که زیر پای تو می لرزد تنهاتر از تو نیست ؟
این انفجارهای پیاپی، و ابرها مسموم ، آیا طنین آیه های مقدس هستند؟
ای دوست، ای برادر ، ای همخون
وقتی به ماه رسیدی تاریخ قتل عام گل ها را بنویس
همیشه خواب ها از ارتفاع ساده لوحی خود پرت می شوند و می میرند
من شبدر چهارپری را می بویم
که روی گور مفاهیم کهنه روییده ست
آیا زنی که در کفن انتظار و عصمت خود خاک شد جوانی من بود؟
آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت
تا به خدای خوب ، که در پشت بام خانه قدم می زند سلام بگویم؟
حس می کنم که وقت گذشته ست
می کنم که ” لحظه” سهم من از برگ های تاریخ ست
حس می کنم که میز فاصله ی کاذبی ست در میان گیسوان
من و دست های این غریبه ی غمگین
حرفی به من بزن
آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد
جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟
حرفی به من بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم
شعر پنجره فولاد رضا
منم که دوستت دارم
نه مردی که دستش را به نردهها گرفته
نه باران پشت پنجره
منم که دوستت دارم
و غم
بشکههای سنگینی را
در دلم جابهجا میکند
شعر پنجره سهراب سپهری
دانه می دهم گنجشک های صبحگاهی را
پشت پنجره ام
از خرده شعرهایی که شب
از دست های تو
می ریزد بر بی خوابی ها
و بالش لبریز از امیدم
بیشتر بخوانید : شعر در مورد جوانی ، از دست رفته و نوجوانی و پیری و گذر عمر
دعا کردیم که بمانی
بیایی کنار پنجره، باران ببارد
و باز شعر مسافر خاموش خود را بشنوی
اما دریغ که رفتن
راز غریب همین زندگی است
رفتی پیش از آن که باران ببارد
شعر پنجره فولاد امام رضا
زیر پنجرهی اتاقم
«مــرا ببوس» را میخواند
آواز خوان کوچههای شب.
میبوسمت
و طرح لبهایم میماند
روی غبار سرد شیشه
شعر پنجره فولاد رضا برات کربلا
دیروز
عبور تو در کوچه ها وزید
و هنوز،
دهان پنجره ها باز مانده است
حسین پناهی…
متن شعر پنجره فولاد رضا
دوستت دارم
و پنهان کردنِ آسمان
پشتِ میلههای پنجره آسان نیست
شعر درباره پنجره فولاد
سلامهایم را
به عطر و آینه آغشته میکنم
هر روز
چقدر پنجرهات
برای سر زدن یک نسیم جا دارد؟
شعر در مورد پنجره فولاد
آه که این پنجره هست حجابی عظیم
رو که حجابی خوش است هیچ مگو ای سره
دانلود شعر پنجره فولاد رضا
خاطرهی تو کوچه ی احساس مرا پُر می کند
و زمان زمزمه ی قلب توست برای من .
کاش پنجره ات را رو به خیالم باز می کردی
تا من در نگاهت پرواز کنم
شعر برای پنجره فولاد
پنجره ای شد سماع سوی گلستان تو
گوش و دل عاشقان بر سر این پنجره
شعر برای پنجره فولاد امام رضا
پس هر پنجره بنهاده بر افشاندن را
بدره و تنگ بهم پر ز شیانی و شکر
متن شعر پنجره زیباست اگر بگذارند
در شب ابرگین غم مشعله ها درآوری
در دل تنگ پرگره پنجره باز می کنی
شعر پنجره فولاد رضا برات کربلا میده
در پس پنجره باغ به رقص آمده گل
جلوه اش مرغ چمن دید و در افتاد به دام
شعر پنجره فولاد رضا مریضا رو شفا میده
یا برگ گل از غالیه یا نور ز سایه
یا مشتری از پنجره یا ماه ز پاچنگ
اشعار پنجره فولاد رضا
به گرد روضه ات گشتیم گستاخ
دلی چون پنجره سوراخ سوراخ
متن شعر پنجره فولاد رضا برات کربلا میده
آفت این پنجره لاجورد
پنجه در او زد که به دو پنجه کرد
دانلود شعر پنجره فولاد رضا برات کربلا میده
زورق باغ از علم سرخ و زرد
پنجره ها ساخته از لاجورد
متن شعر پنجره فولاد رضا مریضارو شفا میده
گر چراغ دل ما از نفس سرد بمرد
شمع این طارم نه پنجره پروانه ماست
شعر در مورد پنجره از سهراب سپهری
خواهم آمد سر هر دیواری میخکی خواهم کاشت
پای هر پنجره ای شعری خواهم خواند
شعر سهراب سپهری درمورد پنجره
شب سرودش را خواند
نوبت پنجره هاست
همچنان خواهم خواند
همچنان خواهم راند
پشت دریا ها شهری است
به همین غروب غم انگیز دلخوشم
اگر بدانم
تو هم
یک جایی نشسته ای پشت پنجره
و دلت برای من
تنگ شده…
اشعار پنجره فولاد امام رضا
مرغ مهتاب می خواند
ابری در اتاقم میگرید
گلهای چشم پشیمانی می شکفد
درتابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد
مغرب جان می کند
می میرد
شعر در مورد پنجره
پنجره ام به تهی باز شد
و من ویران شدم
شعر در مورد پنجره فولاد
پریان می رقصیدند
و آبی جامه هاشان با رنگ افق پیوسته بود
زمزمه های شب مستم می کرد
پنجره
رویا گشوده بود
بیشتر بخوانید : شعر در مورد جهل ، نادانی و خرافات مردم و انسان از مولانا
تمام خنده هایم را نذر کرده ام
تا تو همان باشی که صبح یکی از روزهای خدا
عطر دستهایت،
دلتنگی ام را به باد می سپارد…
شعر در مورد پنجره و باران
پنجره ای در مرز شب و روز باز شد
رغ افسانه از آن بیرون پرید
میان بیداری و خواب
پرتاب شده بود
بیراهه فضا راپیمود
چرخی زد
و کنار
مردابی به زمین نشست
شعر در مورد پنجره قدیمی
جانمازم چشمه مهرم نور
دشت سجاده من
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم
شعر در مورد پنجره اتاق
اینجاست آیید پنجره بگشایید ای من و دگر من ها : صد
پرتو من در آب
مهتاب تابنده نگر بر لرزش برگ اندیشه من جاده مرگ
آنجا نیلوفرهاست به بهشت به خدا درهاست
نه !
هرگز شب را باور نکردم
چرا که در فراسوی دهلیزش
به امید دریچه ای
دل بسته بودم
ا. بامداد
شعر در مورد پنجره از سهراب سپهری
شب ایستاده است
خیره نگاه او
بر چارچوب پنجره من
سر تا به پای پرسش اما
اندیشناک مانده و خاموش
شاید از هیچ سو جواب نیاید
دیری است مانده یک
جسد سرد
در خلوت کبود اتاقم
شعر سپید در مورد پنجره
شب در تمام پنجره های پریده رنگ
مانند یک تصور مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راهها ادامه خود را
در تیرگی رها کردند
دیگر کسی به عشق نیندیشد
دیگر کسی به فتح نیندیشید
من صدا می زنم :
باز کن پنجره را،باز آمده ام
من پس از رفتن ها،رفتن ها؛
با چه شور و چه شتاب
در دلم شوق تو ، اکنون به نیاز آمده ام
داستان ها دارم،
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو،
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو ،
بی تو می رفتم ، می رفتم ، تنها ، تنها
و صبوریِّ مرا
کوه تحسین می کرد
من اگر سوی تو بر می گردم
دست من خالی نیست
کاروان های محبت با خویش
ارمغان آوردم
من به هنگام شکوفایی گل ها در دشت
باز بر خواهم گشت
تو به من می خندی
من صدا می زنم :
آی!
باز کن پنجره را!
پنجره را می بندی …
شعر هایی در مورد پنجره
در حباب کوچک
روشنایی خود را می فرسود
ناگهان پنجره پر شد از شب
شب سرشار از انبوه صداهای تهی
شب مسموم از هرم زهر آلود تنفس ها
شب …
شعر های زیبا در مورد پنجره
درسرای ما زمزمه ای درکوچه ما آوازی نیست
شب گلدان پنجره ما را ربوده است
پرده ما دروحشت نوسان خشکیده است
که با…
شعری در مورد پنجره
من به او گفتم : زندگانی سیبی است ‚ گاز باید زد با پوست
زن همسایه در پنجره اش تور می بافد می خواند
من ودا می خوانم گاهی نیز
طرح می ریزم سنگی ‚ مرغی ‚ ابری
آفتابی یکدست
سارها آمده اند
تازه لادن ها پیدا شده اند
بیشتر بخوانید : شعر در مورد جدایی ، از دوستان و معشوق و عشق و یار
من
که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
شعر زیبا در مورد پنجره فولاد
هرگز از یاد نخواهم برد
که هیچ کس درد زنی را احساس نمی کند
زنی که دندان هایش را
در چوب پنجره فرو می کند
تا کسی را صدا نزند
زیرا که می داند هیچ کس
به دادش نخواهد رسید
شعر درباره پنجره قدیمی
من خوب بودم با او
او خوب بود با من
تنها درها مان و پنجره هامان بسته بود
شاید
فقط نفس می کشیدیم
یکدِگر را
شعر درباره پنجره اتاق
هزار سال
پیش از آنکه جاده را رفتن آموخته باشند
دلتنگِ تو بودم
انگار
هزار سال منتظر بودم
بیایی پشت پنجره اتوبوس
برایم دست تکان بدهی
تا این شعر را برایت بنویسم
شعری در مورد پنجره
آسمان چشمهای تو بود
پنجره را باز کردی
و من
پَرپَر زدم
برای دوست داشتنت
پرنده باید بود
تو نیستی و درها دیوارند
صدایت باید در خانه مانده باشد
صدایت را میزنم به دیوار، برمیخورد، میپیچد
میبینم صدای خودم است
کجایی با تمام موهات روبهروی پنجره بایستی باد مو شکافی کند؟
عکسی که در حافظیه انداختهای را بر داشتم
خندیدهای که عکس خندهدار باشد
موهات هنوز فرق داشتند با خودت
وقتی نیستی باد چگونه شب را از صورت صبح کنار بزند؟
انگشتهات را بردهای که موهات را نریزند توی صورتت
پنجره را وا نکنند هوایی عوض کند
دستهات را بردهای برایم چای نریزند
وقتی نیستی تمام اتاقهای جهان خانهخالیاند
تو نیستی جهان اتاق مخروبهایست
و دیوارهاش پر از فراموشند.
شعر نو در مورد پنجره
وقتی کسی در حضور من
اسم تو را بلند گفت
طوری شدم
که انگار گُل رُزی از پنجره ی باز
به اتاق پرت شده باشد
شعر کوتاه در مورد پنجره
زن از پشت پنجره
دور شدن مرد را میدید
همراه ابلیس
شعر عاشقانه در مورد پنجره
دست سردم
از چه میلرزی
پنجره را ببند
آن صبح که بر پنجره زد، صبح نبود
وان پنجره رخ به روشنائی نگشود
هم چشم به در ماند و کس از ره نرسید
هم دل به طلب رفت و کس او را نربود…
شعر در وصف پنجره
برای دیدن عشق
باید
چشم بر پنجره ی خانه ای بگذاریم
که دهلیزی
آنرا به نردبان و دریچه ای میرساند
زیر سنگی
پشت کوهی
در بیابانی دراز
شعر در وصف پنجره فولاد
پشت پنجره ی شعر ایستاده ام
به تو نگاه می کنم
تو تنها دلخوشی منی
و فقط
از پشت همین پنجره دیده می شوی
یک پنجره که دستهای کوچک تنهایی را
از بخشش شبانه ی عطر ستارههای کریم
سرشار میکند
و میشود از آنجا
خورشید را به غربت گلهای شمعدانی مهمان کرد
یک پنجره برای من کافیست
تو
نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق
لحظه ها جاری است
چگونه عکس تو در برق
شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است…
شعر در مورد پنجره فولاد
بوی تازگی میدهد هـوا باز هم بهــار نزدیک است..
خوش به حالشان درختهـا را میگویم-
هر چقدر هم دلشان بشکند بهار که برسد
باز با رختی نو به تن پایکوبی میکنند..
و من همچنان پشت ِ پنجره چشم
انتظار ِ بهار ِ روزگار ِ خود نشسته ام…
شعر در وصف پنجره
صدا کن مرا
صدای تو خوب است
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن می روید
شعر در مورد پنجره
شب
سرودش را خواند
نوبت ِ
پنجره هاست..
شعر پنجره فولاد
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
پرم از راه، از پل، از رود، از موج
پرم از سایه برگی در آب
چه درونم تنهاست